سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

تاریخ انقلاب کربلا

روایت آیت‌الله جاودان از شکل‌گیری قیام اباعبدالله(ع)

چون جناب امام حسین صدای برادر شنید، خود را به او رسانید، دید برادر خود را در کنار فرات با تن پاره پاره و مجروح و دستهای مقطوع، بگریست و فرمود: الان انکسر ظهری و قلت حیلتی «اکنون پشت من شکست و تدبیر و چاره من گسست.» در حدیثی از حضرت امام سجاد است که فرمودند: «خدا رحمت کند عمویم عباس را که در حق برادر خود ایثار کرد و جان شریفش را فدای او نمود تا آنکه در یاری او دو دستش را قطع کردند...».

روایت آیت‌الله جاودان از شکل‌گیری قیام اباعبدالله(ع): داستان کربلا از آن‌جا شروع می‌شود که مأموران استاندار مدینه آمدند مسجد. امام حسین (علیه السّلام)، عبدالله ‌بن ‌زبیر در کنار هم نشسته بودند با هم صحبت می‌کردند، آن‌ها را احضار کردند به استانداری، امام به استانداری رفتند، عبدالله‌ بن ‌زبیر از همان‌جا فهمیدند که دلیل احضار چیست، دلیل احضار مثلاً مردن معاویه است، بنابراین عبدالله‌ بن ‌زبیر به سرعت از همان‌جا تصمیم گرفت که از مدینه بیرون برود و رفت، حالا با آن کاری نداریم، چون ‌با او کار نداریم. امام تشریف آوردند داخل استانداری، جوان‌های بنی هاشم هم همراه او آمده بودند، آن‌ها را مسلّح کرده بودند، فرموده بودند اگر صدای من بلند شد، صدا بلند شد از داخل استانداری شما بریزید داخل. امام تشریف بردند و آن‌ها گفتند که معاویه مرده، امام فرمودند که بله، و بعد خب حالا چه؟ گفتند که: یزید دستور داده که از شما بیعت بگیریم. امام فرمودند که خب شما بیعت خصوصی پشت پرده‌ی پشت در بسته که به دردتان نمی‌خورد، باشد وقتی علنی شد ببینیم چه کار باید کرد، بیعت می‌کنیم یا نمی‌کنیم نفرمودند.
مروان حاضر بوده، می‌گوید استاندار بود و مروان، مروان گفت که نگذار حسین از این‌جا برود بیرون، از این‌جا برود بیرون دیگر دستت به او نمی‌رسد، مگر این‌که خون ریخته بشود، خون زیادی ریخته بشود، بنابراین الان یا بکشش، یا بیعت بگیر. این یک داستان است، کشتن یا بیعت. از این‌جا همین حرف شروع شد تا پایان آخرین ساعت‌های روز عاشورا همین حرف است. اگر امام در آخرین لحظات، حتّی وقتی که در گودال افتاده، می‌گفت من بیعت می‌کنم، ایشان را می‌بردند معالجه می‌کردند و از او بیعت می‌خواستند، دقّت کنید، از لحظه‌ی اوّل تا آخر. یک حرف امام می‌زند، می‌فرماید من بیعت نمی‌کنم، آن‌ها هم می‌گویند بیعت می‌کنی خب محترمی، عرضم به حضورتان، شهر خودت می‌مانی، در امانی، هیچ مشکلی برایت پیش نمی‌آید، اگر بیعت نکنی کشته می‌شوی، یا بیعت یا مرگ. دقّت کنید، این‌جا در استانداری یک فرمایشاتی طبق این نقل است که من این‌جا برایتان آوردم، این را ما از کتابی است قدیمی، تاریخی است قدیمی، فتوح ابن اعثم. مورّخان دیگر هم همراه‌اند، بعضی از آن فرق می‌کند، بعضی از آن فرق نمی‌کند، حالا این عبارتی است که این‌جا امام به استاندار فرمود، فرمود: «إنّا أهْلُ بَیْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ وَ مُخْتَلَفُ الْمَلائِکَةِ وَ مَحَلُّ الرَّحمَۀِ وَ بِنَا فَتَحَ اللَّهُ وَ بِنَا خَتَمَ» عین این عبارت را در لهوف سیّد بن طاوس داریم، یعنی مورّخان ما هم دارند. بعد فرمود که ما اهل بیت نبوت هستیم، «وَ یَزِیدُ رَجُلٌ فَاسِقٌ شَارِبُ الْخَمْرِ قَاتِلُ النَّفْسِ الْمُحَرَّمَةِ مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ». ما خاندان نبوّت هستیم، یزید یک مردی است فاسق، شارب الخمر، آدم‌کش و فسق علنی دارد، مانند من با مانند او بیعت نخواهد کرد. این عبارتی است که اضافه در این بیان وجود دارد. خب، فردا صبح این‌جا، این حرف‌هایی هم که بین امام و استاندار و مروان گذشت، گذشت. امام بیرون تشریف بردند، یعنی وقتی که صدا بالا رفت جوانان بنی هاشم ریختند داخل، بنابراین امام به سلامت بدون این‌که مشکلی برای او پیش بیاید از استانداری بیرون رفت و رفت.

فردا صبح در کوچه برخورد کردند با مروان، مروان گفت آقا می‌خواهم به شما یک نصیحت کنم، بفرمایید نصیحت، گفت من نصیحتم این است که شما بیاید با یزید بیعت کنید، خیر دنیا و آخرت شما در این کار است، آن‌جا امام فرمود که: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَام‏»[1]اسلام تمام شده با بیعت من با یزید، با حکومت یزید اسلام تمام شده است، اسلام نابود شده است. «عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَام» یعنی خداحافظی باید با اسلام کرد، اسلام را باید پایان یافته باید دانست. «إِذْ بُلِیَتِ الْأُمَّةُ بِرَاعٍ مِثْلِ یَزِید» وقتی که امّت اسلام یک راعی، یک به اصطلاح خلیفه، یک به اصطلاح رهبری مثل یزید پیروی کند، اسلام پایان یافته است، مرده است، از بین رفته است، تمام شد، این را بیشتر از این نمی‌خواهم عرض کنم. به سرعت جملات را عرض می‌کنم که بعد از آن نتیجه بگیریم. این‌جا امام، بیعت کردن با یزید را، این‌جا فرمود که مثل من با یزید نمی‌تواند بیعت کند، امکان بیعت ندارد. بعد هم فرمودند که حکومت یزید به معنای نابودی و تمامی، تمام شدن اسلام است، بیعت با یزید، حکومت یزید به معنای نابودی اسلام است. خب، فردا می‌خواهد ایشان حرکت کند، عبدالله بن زبیر که فرار کرد، آن ‌شب فرار کرد، از راه به اصطلاح مخفی رفت، مأموران دولت مشغول شدند به دنبال کردن عبدالله بن زبیر، امام یک شب ماند، او شب اوّل فرار کرد، امام یک شب ماند، فردا شب حرکت کرد. مأموران دولت به ایشان نرسیدند، اصلاً به ایشان توجّه نکردند، ایشان بدون این که مأموران دولت بفهمند دارد از شهر خارج می‌شود، از شهر خارج شد، از راه معمولی هم حرکت کرد که همه می‌بینند، همه‌ی کسانی که در این راه حرکت می‌کنند، چون راه، راه عمومی مردم است، همگانی است، بنابراین می‌دانند، می‌بینند امام دارد حرکت می‌کند از شهر مدینه می‌رود بیرون، کسی از مأموران دنبال ایشان نرفت. برادرش محمّد بن حنفیه آمده با امام دارد صحبت می‌کند، می‌گوید آقا شما می‌خواهید مقابله کنید با این به اصطلاح دولت، دولت یزید، به نظر بهتر است که شما بروید به بلاد یمن، در بلاد یمن دوستان پدرتان زیادند آن‌جا بلاد خیلی واسعی است، شما می‌توانید از این شهر به آن شهر بروید کسی دستش به شما نمی‌رسد و ممکن است دوستانتان را از اطراف و اکناف بخواهید، آن‌جا بتوانید یک حکومت تشکیل بدهید مثلاً، بتوانید با دولت یزید مقابله کنید، امام اصلاً این جواب، این را نفرمود، این حرف را اصلاً جواب نفرمود. فرمود که: «یَا أَخِی وَ اللَّهِ لَوْ لَمْ یَکُنْ فِی الدُّنْیَا مَلْجَأٌ وَ لَا مَأْوًى‏» برادر به خدا قسم اگر در همه‌ی دنیا یک پناهگاه، یک ‌جایی که من بتوانم آن‌جا خودم را حفظ کنم، پیدا نکنم، همه‌ی دنیا برای من بشود ناامن، همه‌جا برایم بشود کشته شدن، من با یزید بیعت نمی‌کنم، یعنی به هیچ وجه امکان این‌که من با یزید بیعت کنم وجود ندارد، هر چه پیش آید. «یَا أَخِی وَ اللَّهِ لَوْ لَمْ یَکُنْ فِی الدُّنْیَا مَلْجَأٌ وَ لَا مَأْوًى‏ لَمَا بَایَعْتُ» والله یزید بن معاویه ابداً، اصلاً امکان بیعت من با یزید نیست. بعد هم جدا شدند، توضیح نمی‌خواهم عرض کنم، حرف این است که من به هیچ وجه با یزید بیعت نباید بکنم، بیعت کردن با یزید به معنای نابودی همه چیز اسلام است. دوتا حرف است، من با یزید مطلقاً بیعت نمی‌کنم، امکان بیعت با یزید وجود ندارد، برای مثل من و بیعت کردن با یزید به معنای نابودی همه چیز اسلام است. بعد گفتند این‌ها همه فاصله‌های زیاد دارد، مثلاً 20 صفحه بعد مثلاً این عبارت است. این‌جا گفته است که یک وصیّتی نوشت امام حسین (علیه السّلام) برای برادرش محمد بن حنفیه و نمی‌خواهم بخوانم، فقط یک قسمت آن را که این قسمت مشهور است که شما قاعدتاً زیاد شنیده‌اید. فرمود: «أَنِّی لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً»[2]ببینید خروج را، دقّت کنید لغت خروج در زبان عربی سه گونه به کار رفته است، خروج «إلَی» داریم، حالا به سرعت رد می‌شوم که حالا چون یک کمی مثلاً به زبان عربی مربوط است. یک خروج «مِنْ» داریم، یک خروج «عَلی» داریم. از این شهر خارج شو می‌شود «خَرَجَ مِنْ»، به سوی مثلاً مکّه رفت «خَرَجَ إلی»، یک «خَرَجَ عَلی» داریم، این «خَرَجَ عَلی» یعنی خروج کرد، قیام کرد، شورش کرد علیه یک چیزی یک جریانی، حالا این‌جا امام می‌فرماید: «إنِّی لَمْ أَخْرُجْ‏» من خروج نکردم، این معنای سوّم است، خروج «عَلی» است، من علیه یزید خروج کرده‌ام، رفتن بیرون من یک انقلاب، حالا لفظ، هیچ کدام لفظ‌هایش در زبان فارسی ممکن است نیاید، من اگر علیه یزید شورش کردم، اگر علیه یزید قیام کرده‌ام، اگر علیه یزید، دیگر چه بگوییم؟ خروج کرده‌ام، این خروجی به عنوان من خودم را برتر می‌دانم نیست، من خروجی متکبّرانه ندارم، من خروجم برای افساد نیست، من خروجم به عنوان ظلم نیست، من به یک معنای خاصّ خروج کردم، «إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ النِّجَاة وَ الصَلَاحِ فِی أُمَّةِ جَدِّی» من برای اصلاح امّت جدّم خروج کردم. چرا اصلاح؟ مگر مشکلی در امّت وجود دارد؟ امّت جدّم مگر فاسد شده است؟ به فساد گرفتار شده است؟ که من خروجم برای اصلاح است. امّت یک فسادی گرفتار شده، من خروجم برای اصلاح این فساد است. این فساد اصلاح شد، با خروج امام حسین، این خروج اثر کرد و اصلاح کرد این فسادی که در امّت ایجاد شده بود، باشد، فعلاً عرض نمی‌کنم. خب، «أُرِیدُ» من خروج کردم برای چه؟ «أُرِیدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْکَرِ» من خروج کردم به نیّت امر به معروف و نهی از منکر، هیچ نظر دیگری ندارم. نمی‌خواهم قدرت به دست بیاورم، نمی‌خواهم بالا بنشینم، نمی‌خواهم خون بریزم، نمی‌خواهم یک ظلمی؛ آخر یک تغییر که پیش می‌آید، خیلی‌ها ممکن است زیر دست و پا بروند، هیچ من این کارها را نمی‌خواهم بکنم، من می‌خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم، تا پایان راهش، تا غروب روز عاشورا هم که شهیدش کردند، هیچ حرکتی برای یک خونریزی نکرد امام حسین. محاصره‌اش کردند، خواستند او را بکشند، از خودش دفاع کرد، حالا باز عرض می‌کنم ان‌شاءالله برای شما. من خواستم امر به معروف کنم و نهی از منکر، چطوری امر به معروف و نهی از منکر بکنم؟ می‌خواست به عالم اسلام، دقت بفرمایید به عالم اسلام می‌خواست بفهماند من یزید، حکومت یزید را قبول ندارم، من حکومت یزید را شرعی نمی‌دانم، حکومت یزید را اسلام نمی‌دانم، حکومت یزید را درست نابودی اسلام می‌دانم، این را می‌خواست به عالم بفهماند، این شد امر به معروف و نهی از منکر. آن‌ها هم می‌گفتند اگر تو حکومت یزید را نمی‌پذیری ما تکّه تکّه‌ات می‌کنیم، باشد من حاضرم، این را حاضرم، زن و بچّه‌ات اسیر می‌شود، باشد حاضرم، سرت را به نیزه می‌زنیم، این اوّلین بار است، دقّت کنید، فقط در عالم اسلام یک ‌بار سر به نیزه زدند، فقط یک ‌بار، سر عمر بن حمق الخزاعی‏ از اصحاب امیرالمؤمنین، مخالف با معاویه، مخالف آن کارهایی که معاویه می‌کرد، این را گرفتند کشتند، سرش را به نیزه انداختند، این اوّلین بار است سر به نیزه زدند، البته آن را مقایسه نمی‌توانیم بکنیم با سر امام حسین، پس بنابراین آن را اصلاً حساب نمی‌کنیم، می‌گوییم اوّلین بار اوّلین سری که در عالم اسلام به نیزه زدند، دقّت کنید اوّلین سر، سر پسر دختر پیغمبر است. آقا جسدت را روی زمین می‌گذاریم، کنار هم می‌چینیم جسد‌ها را، بعد اسب می‌تازیم، عیب ندارد. زن و بچّه‌ات را بی‌پوشش 40 منزل به اسیری می‌بریم، باکی نیست. هرچه باشد من می‌خرم، من بیعت نمی‌کنم، شما هر کاری می‌خواهید بکنید، فقط می‌خواهم این بیعت نکردنم، دقّت کنید، بیعت نکردنم را به عالم برسانم، ای مردم عالم بدانید من یزید را، یزید را چه کسی گذاشته است سر کار؟ چه کسی گذاشته؟ از شما سؤال می‌کنم. معاویه، اگر معاویه خلیفه بود کسی را به جای خودش می‌گذاشت، قانونی می‌شد، من قبول ندارم معاویه را. ببینید یک‌جایی امام حسین دست گذاشته که می‌شد دست گذاشت، با دست گذاشتن روی آن‌جا همه چیز قبلی‌اش خراب می‌شد، این را توضیح نمی‌دهم. بعد فرمود: «أَسِیرَ بِسِیرَةِ جَدِّی» من می‌خواهم راه جدّم را بروم، راه پدرم امیرالمؤمنین را بروم، آن‌ها هم همین راه را رفتند. این توضیح دارد عرض می‌کنم، وقت نداریم. عبدالله بن عمر آمده خدمت‌شان در مکّه، گفت آقا این راهی که می‌روید خب راه خطرناک است، فرمود که: «هَیهَأت إنَّ الْقَومْ لَا یَتْرِکُونِی‏» امام از مکّه خارج شد روز هشتم، چه می‌فرمود؟ می‌فرمود که: مأمورهای یزید آمدند این‌جا، این‌جا من را می‌خواهند بکشند، خون من نباید در خانه‌ی خدا ریخته بشود و حرمت خانه‌ی خدا به خون من شکسته بشود، من اگر یک وجب بیرون، بیرون حرم کشته بشوم، برایم بهتر است که داخل حرم کشته بشوم. بنابراین من می‌روم بیرون که من را این‌جا نکشند، این‌جا فرمود: «إنَّ الْقَومْ لَا یَتْرِکُونِی‏» من را رها نمی‌کنند، گیرم بیاورند، گیرم نیاورند، این‌ها از من بیعت می‌خواهند، من هم بیعت نمی‌کنم، ولو کشته بشوم. بعد یک فرمایش فرمودند، این فرمایش را اگر کسی ارشاد مفید را مطالعه کرده باشد در داستان حضرت حسین می‌گویند هیچ منزلی نرسید، هر منزلی که فرود می‌آمد، می‌فرمود که: یحیی را، یحیای پیغمبر را مظلوم کشتند، یحیی را چرا کشتند؟ امر به معروف کرده بود، پادشاه زمان‌شان یک گناه کرده بود، ایشان مقابله کرد با آن گناه، حالا توضیح عرض نمی‌خواهم بکنم، آن زن بد هم از پادشاه درخواست کرده بود که سر این را من می‌خواهم واگرنه نه، سر یحیی را.. این را هر منزلی وارد شد امام حسین فرمود که یحیی را مظلوم کشتند، یعنی چه؟ چرا این حرف را می‌زنی؟ این آدمی است که فردا چه می‌شود؟ اصلاً نمی‌داند من را می‌کشند، مدام می‌گوید یحیی را کشتند، دقّت کنید، هر منزلی، یک منزل نبود که، هر منزلی پیاده شد این را فرمود، حالا این‌جا هم طبق این نقل این است، فرمود که: «أتی بِرَأسِ یَحْیَى بْنِ زَکَرِیَّا (عَلَیْهِ السَّلَام) إِلَى بَغِیٍّ مِنْ بَغَایَا بَنِی إِسْرَائِیلَ وَ الرَّأْسُ یَنْطِقُ بِالْحُجَّة عَلَیهِمْ» کاری ندارم، داستان سر یحیی مظلوم را فرمود. روز عاشورا، عرض کردم دیشب خدمت‌تان که ابتدائاً 500 تا مأمور برای حفظ شریعه گذاشته بودند، 20 نفر از اصحاب امام حسین، حضرت اباالفضل در رأس‌شان، آمدند حمله کردند از این گروه گذشتند، آب بردند، این خبر رسید به عبیدالله، او دستور داد که سخت بگیرید، به چه مناسبت این‌ها می‌توانند آب بیایند ببرند، حالا تا این‌جا این‌طوری است که می‌گوید که عمرو بن حجّاج زبیدی را مأمور کرد و یک لشکر بزرگ همراهش کرد، دستور دادند این‌ها در کنار شریعه بنشینند، بایستند، مأمور باشند برای حفظ شریعه که حفظ کنند، نگذارند دیگر دست اصحاب حضرت حسین به شریعه‌ی فرات برسد، دقّت کنید، «نَادی رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِ عُمَرَ بْنِ سَعْد بِالْحُسَیْن» یک مردی از لشکر عمر سعد ندا کرد، حضرت حسین را صدا کرد، گفت که: «اِنَّکَ لَنْ تَذُوقَ مِنْ هَذَا الْمَاءِ قَطْرَةً وَاحِدَةً» تو از این آب یک قطره نمی‌توانی بخوری، نمی‌توانی بچشی، «حَتَّى تَذُوقَ الْمَوْتَ» تا از دنیا بروی، یا «تَنْزِلَ عَلَى حُکْم‏ِ ‏ أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ یَزِید» یا بیای زیر بار حکومت یزید، حرف چه زمانی است؟ روز عاشوراست، مثلاً فرض کنید که ساعت 10 صبح است مثلاً، روز عاشورا. آن سخن تکرار می‌شود، عرض کردم، از مدینه شب اوّلی که خبر حکومت یزید رسیده تا آخرین لحظه‌ی عمر... ببینید اگر اصحابش کشته شدند، امام می‌رفت زیر بار حکومت یزید، دیگر قوم و خویشانش، بنی هاشم کشته نمی‌شدند، امام با آن‌ها را می‌بردند به کوفه از ایشان بیعت می‌گرفتند، حل می‌شد مشکل. اگر همه‌ی بنی هاشم کشته شده بودند، امام تنها می‌ماند، تنها مانده بود، آن لحظه هم بیعت را می‌پذیرفت، باز هم قبولش می‌کرد، می‌رفت زیر بار حکومت یزید، زیر حکم ابن زیاد، تمام بود، جانش سالم مانده بود، زن و بچّه‌اش هم سالم بودند، ببینید تا آخرین لحظات، آن هم فقط یک چیز می‌خواستند. خب، دوبار داستان، به ایشان گفتند آقا حمله کنید، لشکر حر آمده بود، به لشکر حر آب دادند، بعد هم بحث شد دیگر بین آن‌ها، یادم رفت اسمش را، یکی از اصحاب بزرگشان، حالا یادم آمد عرض می‌کنم، ایشان به امام عرض کرد که آقا این‌ها کم‌ هستند، الان ما با این‌ها می‌توانیم برخورد کنیم، بعد از این لشکر خواهد آمد، همین‌طور هم شد دیگر، این‌ها هزار نفر بودند، بعد شد 30 هزار نفر، الان اجازه بدهید ما با این‌ها برخورد کنیم، می‌توانیم از دست این‌ها نجات پیدا کنیم، فرمود که من شروع نمی‌کنم، جنگ را من شروع نمی‌کنم، اگر آن‌ها شروع کنند دفاع می‌کنم، من شروع نمی‌کنم، نمی‌خواست جنگ کند، می‌خواست امر به معروف کند، فریاد بزند به عالم برساند، ببینید لذا، دقّت کنید، ادامه‌ی راه امام حسین را اسیرها رفتند، نیمی از عالم اسلام را ایشان آمده مثلاً حالا تقریباً، نیمی دیگرش را اسیرها رفتند، خبر شهادت بردند، هرکسی می‌پرسید آخر چرا؟ چرا پسر پیغمبر را کشتند؟ می‌گوید نمی‌خواست زیر بار دولت برود، نمی‌خواست حکومت یزید را قبول کند، این حرف به عالم برسد، همین. باید اعلام کند، عالم بفهمد، فقط هم امر به معروف است، امر به معروف در برابر چه؟ اگر یزید حکومت کند، یزید هیچ چیز قبول ندارد، قبلی آن هم هیچ چیز قبول نداشته، امّا او ظواهر را حفظ می‌کرد، این هیچ چیز قبول ندارد، هیچ چیز را هم حفظ نمی‌کند، عالم می‌دانند این سگ‌بازی می‌کند، عالم می‌دانند شراب می‌خورد، عالم... این‌طوری شده است. آن وقتی که معاویه پیشنهاد حکومت یزید را داشت، برای زیاد نوشت، دقّت کنید زیاد چه کسی است؛ به زیاد نوشته برای پسرم من طرح و نقشه دارم که برای پسرم بیعت بگیرم برای خلافت، زیاد برایش نامه نوشت که یک کاری بکن، نمی‌شود این را در بیاوری در عالم اسلام، این با این کارهایی که می‌کند، خب وقتی در رأس باشد، خب مردم می‌فهمند، می‌شنوند، می‌بینند، می‌شنوند، یک کاری کن این رفتار و اعمالش را درست کند حدّاقل. که برخورد خیلی سختی کرد معاویه با زیاد حتّی، به این خاطر. خب این عالم خبر دارند، این را نمی‌شود در رأس حکومت اسلام، زمامدار اسلام یک چنین کسی که هیچ چیز قبول ندارد. تاریخ طبری نقل کرده، شعر مشهوری است دیگر، همه‌ی ما هم می‌دانیم در اسناد شیعه هست، در تاریخ طبری. این به نظرم این امسال جدیداً من پیدا آورده‌ام، جلد مثلاً هشتم، نهم، دهم آن است، «لَعِبَتْ هَاشِمُ بِالْمُلْک‏» این خیلی حرف بدی است. یک حکومتی بود، یک جنگ قدرتی بود، اسم پیغمبری را برد پیغمبر، واگرنه پیغمبری در کار نبود، وحی‌ای نبود، دینی نبود، چیزی نبود، این‌طور. یک چنین حرفی را خلیفه می‌زند، که اسمش خلیفه‌ی پیغمبر است، عنوان خلیفه‌ی پیغمبر است، مردم او را می‌گویند امیرالمؤمنین، خواندیم دیگر، عبارتش را خواندیم، می‌گویند امیرالمؤمنین یزید، خلیفه‌ی رسول خدا، حتّی بالاتر، از زمان خلیفه‌ی دوم این من به نظرم یک ‌بار دیدم، در زمان معاویه، دیگر مثلاً جدّی به صورت علنی گفتند خلیفة الله، یعنی از خلیفه رسول الله تبدیل شده به خلیفة الله. ایشان هم جانشین همان آدم است، خلیفة الله را همین‌طور نه خدا را نه هیچ چیز را قبول ندارد. ببینید اگر می‌گوید، امام می‌فرماید که اسلام هیچ چیز نمی‌ماند، حرف درستی است. نرسید یزید، سه سال بیشتر دوره‌ی حکومتش نبود، همه را هم داشت می‌کشت و قتل عام می‌کرد، یعنی اصلاً نتوانست کاری بکند، اگر می‌توانست کاری بکند مثل پدرش که یک دوران جدّی فرهنگی برای همه‌ی عالم اسلام درست کرده بود، اگر آن هم می‌توانست همان رفتار را بکند از اسلام شما هیچ چیزش را نمی‌دیدی. می‌گویند بزرگانی حالا نمی‌خواهم اسم ببرم، یک بزرگانی زمان بنی امّیه که رسیده بودند، نشسته بودند گریه می‌کردند، حالا اسم نمی‌خواهم عرض کنم، گفتند از آن اسلامی که ما دیدیم زمان پیغمبر هیچ چیزش دیگر نیست، هنوز این کاری نکرده، نرسیده که کاری بکند. امام با یک چنین چیزی می‌خواست بجنگد. اسلام، نابودی اسلام، یک طرف بود ایشان می‌خواهد مقابله کند، با نابودی همه چیز اسلام، کارم اصلاً جنگ نیست، خروج هست، یعنی من این آدم را قبول ندارم، به خوارج می‌گفتند خوارج برای این‌که خروج کردند علیه امام زمانشان، می‌گوید من این حکومت را قبول ندارم، به هیچ وجه، شرعی نیست، این اسلامی نیست من هم قبول ندارم، این را اسمش را می‌گذاریم خروج. بله امام خارجی است، به این معنا درست است، خارجی است، نه به معنای خارجی یعنی فرنگی است، خارجی یعنی علیه یزید خروج کرده، بله خارجی است، این هم زن و بچّه‌ی خارجی‌ هستند، عیب ندارد همه‌اش درست است، حرف درستی است، آن‌ها به معنای بد استعمال می‌کردند، چون می‌گفتند که مثلاً این امیرالمؤمنین است و از این حرف‌ها، وقتی معنای دقیق کلمه را می‌گفتند درست است، بله من علیه حکومت یزید خروج کردم، به هیچ وجه قبول ندارم، پای آن تا حدّ نابودی همه چیز هم ایستاده‌ام.

مقتل‌نامه قمر بنی‌هاشم علیه السلام

همه مورخان و گزارشگران، داستان شهادت حضرت عباس علیه‏السلام را کم و زیاد و با تفاوتها جزئی، نقل کرده‏اند. داستان شهادت آن حضرت علیه ‏السلام طبق کتاب منتهی الآمال حاج شیخ عباس قمی (طاب ثراه) به شرح ذیل است:

پس از شهادت برادران عباس علیه‏السلام، چون آن جناب تنهایی برادر خود امام حسین علیه‏ السلام را دید به خدمت برادر آمده عرض کرد: ای برادر! آیا رخصت می‏فرمایی که جان خود را فدای تو گردانم؟

حضرت علیه‏السلام از استماع سخن جانسوز او به گریه آمد و گریه سختی نمود، پس فرمود: ای برادر تو صاحب لوای منی چون تو نمانی کس با من نماند. ابوالفضل علیه ‏السلام عرض کرد سینه‏ام تنگ شده و از زندگانی دنیا سیر گشته‏ام و اراده کرده‏ام که از این جماعت منافقین خونخواهی خود کنم. حضرت امام حسین علیه‏ السلام فرمود: پس الحال که عازم سفر آخرت گردیده‏ای، پس طلب کن از برای این کودکان کمی از آب، پس حضرت عباس علیه ‏السلام حرکت فرمود و در برابر صفوف لشکر ایستاد و لوای نصیحت و موعظت افراشت و هر چه توانست پند و نصیحت کرد و کلمات آن بزرگوار اصلا در قلب آن سنگدلان اثر نکرد.

لاجرم حضرت عباس علیه‏ السلام به خدمت برادر شتافت و آنچه از لشکر دید به عرض برادر رسانید. کودکان این بدانستند و نالیدند و ندای العطش العطش درآوردند، جناب عباس علیه‏السلام بی‏تابانه سوار بر اسب شده و نیزه بر دست گرفت و مشگی برداشت و آهنگ فرات نمود شاید که آبی به دست آورد. پس چهار هزار تن که موکل بر شریعه‏ی فرات بودند دور جناب را احاطه کردند و تیرها به چله کمان نهاده و به جانب او انداختند. جناب عباس علیه‏السلام که از پستان شجاعت شیر مکیده چون شیر شمیده بر ایشان حمله کرد و رجز خواند:

لا ارهب الموت اذ الموت زقا

حتی اواری فی المصالیت لقا

نفسی لنفس المصطفی الطهر وقا

انی انا العباس اغدوا بالسقا

و لا اخاف الشر یوم الملتقی‏

[من از مرگ هراسی ندارم آن هنگام که مرا به سوی خود می‏خواند، تا زمانی که میان مردان کارآزموده قرار بگیرم و در خاک غلتیده شوم، جان من فدای جان پاک مصطفی باد! من عباس هستم که با مشگ می‏آیم و در روز نبرد از شر دشمن هیچ ترسی ندارم.]

و از هر طرفی که حمله می‏کرد لشکر را متفرق می‏ساخت تا آنکه به روایتی هشتاد تن را به خاک هلاک افکند، پس وارد شریعه شد و خود را به آب فرات رسانید. چون از زحمت گیر و دار و شدت عطش جگرش تفته بود خواست آبی به لب خشک تشنه‏ی خود رساند. دست فرا برد و کفی از آب برداشت. تشنگی سیدالشهداء علیه‏السلام و اهل‏بیت او را یاد آورد، آب را از کف بریخت:

پر کرد مشگ و پس کفی از آب برگرفت‏

می‏خواست تا که نوشد از آن آب خوشگوار

آمد به یادش از جگر تشنه حسین

چون اشک خویش ریخت ز کف آب و شد سوار

شد با روان تشنه ز آب روان، روان‏

دل پر ز جوش و مشگ بدوش آن بزرگوار

کردند حمله جمله بر آن شبل مرتضی‏

یک شیر در میانه‏ گرگان بیشمار

یکتن کسی ندیده و چندین هزار تیر

یک گل کسی ندیده و چندین هزار خار

مشگ را از آب پر نمود و بر کتف راست افکند و از شریعه بیرون شتافت تا مگر خویش را به لشکرگاه برادر برساند و کودکان را از زحمت تشنگی برهاند. لشکر که چنین دیدند راه او را گرفتند و از هر جانب او را احاطه کردند و آن حضرت مانند شیر غضبان بر آن منافقان حمله می‏کرد و راه می ‏پیمود. ناگاه نوفل الأزرق و به روایتی زید بن ورقاء کمین کرده از پشت نخلی بیرون آمد و حکیم ابن‏طفیل او را معین گشت و تشجیع نمود. سپس تیغی حواله‏ی آن جناب نمود. آن شمشیر بر دست راست آن حضرت رسید و از تن جدا گردید. حضرت ابوالفضل علیه‏ السلام جلدی کرد و مشک را به دوش چپ افکند و تیغ را به دست چپ داد و بر دشمنان حمله کرد و این رجز خواند:

و الله ان قطعتم یمینی‏

انی حامی ابدا عن دینی‏

و عن امام صادق الیقین‏

نجل النبی الطاهر الامین‏

پس مقاتله کرد تا ضعف عارض آن جناب شد. دیگر باره نوفل (لعین) و به روایتی حکیم بن طفیل (لعین) از کمین نخله بیرون تاخت و دست چپش را از بند بینداخت. جناب عباس علیه‏ السلام در حالی که رجز می‏خواند، مشگ را به دندان گرفت و همت گماشت تا شاید آب را به آن لب تشنگان برساند که ناگاه تیری بر مشگ آب آمد و آب آن بریخت و تیر دیگر بر سینه‏اش رسید و از اسب درافتاد. پس فریاد برداشت که ای برادر مرا دریاب به روایت مناقب، ملعونی عمودی از آهن بر فرق مبارکش زد که به بال سعادت به ریاض جنت پرواز کرد.

چون جناب امام حسین علیه‏السلام صدای برادر شنید، خود را به او رسانید، دید برادر خود را در کنار فرات با تن پاره پاره و مجروح و دستهای مقطوع، بگریست و فرمود: الان انکسر ظهری و قلت حیلتی «اکنون پشت من شکست و تدبیر و چاره من گسست.» در حدیثی از حضرت امام سجاد علیه‏السلام است که فرمودند: «خدا رحمت کند عمویم عباس را که در حق برادر خود ایثار کرد و جان شریفش را فدای او نمود تا آنکه در یاری او دو دستش را قطع کردند...».

طبق نقلی، وقتی حضرت عباس علیه‏السلام از روی اسب با سر و صورت به زمین افتاد و صدا زد یا اخاه ادرک اخاک، یا اخی یا حسین علیک منی السلام یعنی ای برادر! برادر خود را دریاب، ای برادرم حسین خداحافظ! حضرت حسین علیه‏السلام بلافاصله بر سر نعش وی حاضر شد و گریست و فرمود وا اخاه وا عباساه الان انکسر ظهری و قلت حیلتی. زمانی که حضرت حسین علیه‏السلام خواست بدن زخمدار برادر وفادار خود را به سوی خیمه‏ها ببرد، ابوالفضل علیه‏السلام چشم حق‏بین خود را باز کرد و دید برادر بزرگوارش در بالای سر او ایستاده و می‏خواهد بدن او را از میان خاک و خون بردارد. عرض کرد: ای برادر! چه اراده داری؟ فرمود: می‏خواهم تو را به خیمه‏ ها ببرم. عرض کرد تو را به حق جدت قسم می‏دهم که مرا در همین جا بگذار و به سوی خیمه‏ها نبر! امام حسین علیه‏السلام پرسیدند: چرا؟ حضرت عباس علیه‏ السلام عرض کرد: به چند جهت؛ اول آنکه به دخترت سکینه وعده‏ی آب داده بودم و چون نتوانستم به او آب برسانم از وی خجالت می‏کشم! دیگر آنکه، من علمدار و سردار لشگر تو بوده‏ام، چون این گروه اشرار مرا به این حال ببینند جرأت و جسارت آنان بر تو زیاد می‏شود. حضرت با صدای بلند گریست و فرمود: خدا تو را از جانب برادر خود جزای خیر بدهد، زیرا که در حال حیات و ممات خود مرا یاری کردی.

بعضی از مورخین نوشته‏اند: ابی‏عبدالله الحسین علیه‏السلام وقتی به بالین برادرش عباس علیه‏السلام آمد سر او را به دامن گرفت و چشم خون گرفته‏اش را پاک می‏کرد در حالی که ابوالفضل علیه‏السلام داشت گریه می‏کرد. امام حسین علیه‏السلام فرمود: برادرم چرا گریه می‏کنی؟ عرض کرد چرا گریه نکنم در حالی که مانند تو سرم را به دامن گرفته‏ای. اما می‏بینم پس از ساعتی کسی نیست سر نازنین تو را از زمین بردارد و خاک از چهره‏ات پاک نماید، که در این لحظات ابوالفضل علیه‏السلام به شهادت نائل گردید! طبق این نقل، آخرین گفتار دو برادر همین بوده است.

طبق بعضی از نقل‏ها، تا زمانی که حضرت عباس علیه ‏السلام به شهادت نرسیده بودند، خیال امام حسین علیه‏السلام از بابت خیام حرم جمع بود. ولی همین که حضرت عباس علیه‏السلام، این پاسبان خیام احمدی، به روی زمین افتادند، یک چشم امام علیه‏ السلام به حضرت عباس علیه‏السلام و چشم دیگرش به خیمه‏گاه بود؛ به گونه‏ای که نه می‏توانست خیمه‏گاه را رها کند و نه می‏توانست عباس علیه‏ السلام را تنها بگذارد. شاعر در این زمینه می‏گوید: «امام حسین به طرف میدان حرکت کرد در حالی که نگاهش گاهی به سوی خیام حرم و گاهی جانب میدان بود و می‏ فرمود: برادرم! دیگر چه کسی از دختران محمد صلی الله علیه و آله دفاع می‏کند آنگاه که درخواست کمک آنان را کسی جواب نگوید»

و نیز طبق بعضی دیگر از نقل‏ها، اولین جمله ‏ای که حضرت زینب علیه االسلام بعد از شهادت حضرت عباس علیه‏السلام فرمودند این است که؛ «امان از اسارت». گویا حضرت زینب علیه االسلام یقین داشت که با وجود پاسبان قهرمانی مثل حضرت عباس علیه‏السلام، هیچ دشمنی جرأت نزدیک شدن به خیمه ‏ها را ندارد و اما بعد از شهادت عباس علیه ‏السلام، حمله دشمن به خیمه‏ ها قطعی و اسارت آنان حتمی است.


گریه امام زمان علیه السلام در عزای عمویشان حضرت عباس علیه السلام

جناب حجت ‏الاسلام آقاى قاضى زاهدى گلپایگانى مى‏فرماید: من در تهران از جناب آقاى حاج محمد على فشندى که یکى از اخیار تهران است، شنیدم که مى‏گفت: من از اول جوانى مقیّد بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن‏قدر به حج بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیةاللَّه، روحى فداه، مشرف گردم. لذا سالها به همین آرزو به مکه معظمه مشرف مى‏شدم.

در یکى از این سالها که عهده ‏دار پذیرایى جمعى از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحراى عرفات رفتم تا بتوانم قبل از آنکه حجاج به عرفات بیایند، براى زوارى که با من بودند جاى بهترى تهیه کنم. تقریباً عصر روز هفتم بارها را پیاده کردم و در یکى از آن چادرهایى که براى ما مهیا شده بود، مستقر شدم. ضمناً متوجه شدم که غیر از من هنوز کسى به عرفات نیامده است. در آن هنگام یکى از شرطه‏هایى که براى محافظت چادرها در آنجا بود، نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آورده‏اى؟ مگر نمى‏دانى ممکن است سارقان در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟ به هر حال حالا که آمده‏اى، باید تا صبح بیدار بمانى و خودت از اموالت محافظت بکنى. گفتم: مانعى ندارد، بیدار مى‏مانم و خودم از اموالم محافظت مى‏کنم.

آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم تا آن‏که نیمه‏هاى شب دیدم سید بزرگوارى که شال سبز به سر دارد، به در خیمه من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: حاج محمدعلى، سلام علیکم. من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ایشان وارد خیمه شدند و پس از چند لحظه جمعى از جوانها که تازه مو بر صورتشان روییده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند. من ابتدا مقدارى از آنها ترسیدم، ولى پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جاى گرفت و به آنها اعتماد کردم. جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولى آن سید داخل خیمه تشریف آورده بود. ایشان به من رو کرد و فرمود: حاج محمد على! خوشا به حالت! خوشا به حالت! گفتم: چرا؟

فرمودند: شبى در بیابان عرفات بیتوته کرده‏اى که جدم حضرت سیدالشهداء اباعبداللَّه‏الحسین(علیه السلام) هم در اینجا بیتوته کرده بود. من گفتم: در این شب چه باید پبکنیم؟ فرمودند: دو رکعت نماز مى‏خوانیم، در این نماز پس از حمد، یازده مرتبه قل ‏هواللَّه بخوان.

لذا بلند شدیم و این عمل را همراه با آن آقا انجام دادیم. پس از نماز آن آقا یک دعایى خواندند که من از نظر مضامین مانند آن دعا را نشنیده بودم. حال خوشى داشتند و اشک از دیدگانشان جارى بود. من سعى کردم که آن دعا را حفظ کنم ولى آقا فرمودند: این دعا مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهى کرد. سپس به آن آقا گفتم: ببینید آیا توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو. من هم به آیات آفاقیه و انفسیه بر وجود خدا استدلال کردم و گفتم: من معتقدم که با این دلایل، خدایى هست. فرمودند: براى تو همین مقدار از خداشناسى کافى است. سپس اعتقادم را به مسئله ولایت براى آن آقا عرض کردم. فرمودند: اعتقاد خوبى دارى. بعد از آن سؤال کردم که: به نظر شما الآن حضرت امام زمان(علیه السلام) در کجا هستند. حضرت فرمودند: الان امام زمان در خیمه است.

سؤال کردم: روز عرفه، که مى‏گویند حضرت ولى‏عصر(علیه السلام) در عرفات هستند، در کجاى عرفات مى‏باشند؟ فرمود: حدود جبل‏الرحمة. گفتم: اگر کسى آنجا برود آن حضرت را مى‏بیند؟ فرمود: بله، او را مى‏بیند ولى نمى‏‌شناسد.

گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است، حضرت ولى‏عصر(علیه السلام) به خیمه‏ هاى حجاج تشریف مى‏آورند و به آنها توجهى دارند؟ فرمود: به خیمه شما مى‏آید؛ زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابوالفضل(علیه السلام) متوسل مى‏‌شوید.


در این موقع، آقا به من فرمودند: حاجّ محمدعلى، چاى دارى؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آورده‏ ام ولى چاى نیاورده ‏ام. عرض کردم: آقا اتفاقاً چاى نیاورده‏ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید؛ زیرا فردا مى‏روم و براى مسافرین چاى تهیه مى‌‏کنم.

آقا فرمودند: حالا چاى با من. از خیمه بیرون رفتند و مقدارى که به صورت ظاهر چاى بود، ولى وقتى دم کردیم، به قدرى معطر و شیرین بود که من یقین کردم، آن چاى از چایهاى دنیا نیست، آوردند و به من دادند. من از آن چاى دم کردم و خوردم. بعد فرمودند: غذایى دارى، بخوریم؟ گفتم: بلى نان و پنیر هست. فرمودند: من پنیر نمى‏خورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بیاور، من مقدارى نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ایشان از نان و ماست میل فرمودند.

سپس به من فرمودند: حاج محمدعلى، به تو صد ریال (سعودى) مى‏دهم، تو براى پدر من یک عمره به‏جا بیاور. عرض کردم: اسم پدر شما چیست؟ فرمودند: اسم پدرم »سید حسن« است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمودند: سید مهدى. من پول را گرفتم و در این موقع، آقا از جا برخاستند که بروند. من بغل باز کردم و ایشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتى خواستم صورتشان را ببوسم، دیدم خال سیاه بسیار زیبایى روى گونه راستشان قرار گرفته است. لبهایم را روى آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسیدم.

پس از چند لحظه که ایشان از من جدا شدند، من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسى را ندیدم! یک مرتبه متوجه شدم که ایشان حضرت بقیةاللَّه، ارواحنافداه، بوده‏اند، به‏خصوص که اسم مرا مى‏دانستند و فارسى حرف مى‏زدند! نامشان مهدى(علیه السلام) بود و پسر امام حسن عسکرى(علیه السلام) بودند.

بالاخره نشستم و زارزار گریه کردم. شرطه‏ها فکر مى‏کردند که من خوابم برده است و سارقان اثاثیه مرا برده‏اند، دور من جمع شدند، اما من به آنها گفتم: شب است و مشغول مناجات بودم و گریه‏ام شدید شد.

فرداى آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند، من براى روحانى کاروان قضیه را نقل کردم، او هم براى اهل کاروان جریان را شرح داد و در میان آنها شورى پیدا شد.

اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خواندیم. بعد از نماز با آن‏که من به آنها نگفته بودم که آقا فرموده‏اند: »فردا شب من به خیمه شما مى‏آیم؛ زیرا شما به عمویم حضرت عباس(علیه السلام) متوسل مى‏شوید« خود به خود روحانى کاروان روضه حضرت ابوالفضل(علیه السلام) را خواند و شورى برپا شد و اهل کاروان حال خوبى پیدا کرده بودند، ولى من دائماً منتظر مقدم مقدس حضرت بقیةاللَّه، روحى و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء، بودم.

بالاخره نزدیک بود روضه تمام شود که کاسه صبرم لبریز شد. از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم، ناگهان دیدم حضرت ولى‏عصر(علیه السلام) بیرون خیمه ایستاده‏اند و به روضه گوش مى‏دهند و گریه مى‏کنند، خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست، ولى ایشان با دست اشاره کردند که چیزى نگو و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چیزى بگویم. من این طرف در خیمه ایستاده بودم و حضرت بقیةاللَّه، روحى‏فداه، آن طرف خیمه ایستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل(علیه السلام) گریه مى‏کردیم و من قدرت نداشتم که حتى یک قدم به طرف حضرت ولى‏عصر(علیه السلام) حرکت کنم. بالاخره وقتى روضه تمام شد، حضرت هم تشریف بردند.

× برگرفته از: آثار و برکات حضرت امام حسین(علیه السلام)، ص23، قضیه 5.
منبع: موعود؛ شماره چهل و دو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد