سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

گزارشی از آلودگی آب و هوای خوزستان

نفس‌هایم دیگر تحمل تو را ندارد، خواهش می‌کنم برو!
اجتماعی  4/3/1391  11:24:09
913-3214-5 کد خبر
RSS :: پرینت

وقتی می‌آیی همه شهر را به‌هم می‌ریزی؛ سایه‌ات می‌نشیند روی شهر و بلند نمی‌شود؛ سایه‌ای سرد و سنگین. نمی‌دانی وقتی می‌آیی چه حالی می‌شویم، انگار تمام بدبختی‌های دنیا را چپانده باشند توی زندگی‌ما؛ حالمان اینجوری است. مجبوریم نفس‌هایمان را توی ماسک‌های کوچک حبس کنیم تا تو را از خودمان دور کنیم؛ هرچند این کارها فایده‌ای هم ندارد و تو باز راه خودت را پیدا می‌کنی و می‌روی توی عمق ریه‌هایمان می‌نشینی؛ می‌روی ته حلق‌مان گیر می‌کنی.

به گزارش خبرنگار اجتماعی ایسنای خوزستان، وقتی صبح از خواب بیدار می‌شویم، نیاز نیست بیرون را نگاه کنیم تا اثری از تو ببینیم؛ تو در تار و پود خانه‌مان هستی؛ بوی تو را استشمام می‌کنیم و یک عالمه از ذرات ریزت می‌رود توی گلوی‌مان؛ تا شب هم احساس بدی داریم همه‌اش فکر می‌کنیم کلی گل توی گلوی‌مان گیر کرده و تکان هم نمی‌خورد. هرچه آب در گلو قر‌قره می‌کنیم هم تاثیری ندارد؛ اثرت هست؛ همیشه هست. توی این شهر همه انگار به‌زور از خانه آمده‌اند بیرون؛ سریع کارشان را انجام می‌دهند که به خانه برگردند؛ چهره‌هایشان زیر غباری خاموش محو شده؛ مردم این شهر رنج می‌کشند؛ یک رنج عجیب!

وقتی برمی‌گردیم خانه چشم‌هایمان می‌سوزد؛ مژه‌هایمان از شدت خاک سفید شده و شبیه بابابزرگ‌ها شده‌ایم. کلی ریزگرد رفته توی چشم‌هایمان و بیرون آمدنی هم نیست. تنها کارمان این است که سرمان را بگیریم زیر آب و بشوییم؛ آن‌قدر که حداقل سوزش چشم‌ها کم شود.

وقتی می‌آیی حتی دلمان برای گرمای 50 درجه‌ای‌مان هم تنگ می‌شود؛ تو حتی جلوی گرما را هم می‌گیری. آن وقت‌ها که تو نبودی گرم‌مان می‌شد، ولی اهمیتی نداشت، نفس که می‌کشیدیم! می‌دانی، شهرمان همیشه گرم بوده و هست؛ به گرمای این شهر عادت کرده‌ایم و از بچگی با آن بزرگ شده‌ایم، ولی تو را نمی‌توانیم درک کنیم؛ نمی‌خواهیم که درک کنیم؛ می‌ترسیم آنقدر با ما صمیمی شوی که بیایی و حالا‌ حالاها ماندگار شوی؛ البته زمان زیادی هم هست که آمده‌ای و زیر سایه‌ات زندگی می‌کنیم؛ از وقتی آمده‌ای جلوی نفس کشیدن را هم گرفته‌ای.

وقتی تو هستی حتی درخت‌هایمان هم پژمرده‌اند؛ انگار نه انگار که بهار است؛ پاییزی می‌شوند. برگ‌هایشان آهسته زرد می‌شود و می‌افتند و گل‌ها هم دیگر گل نیستند؛ سر به زیر شده‌اند؛ آدم دلش می‌گیرد وقتی به آنها نگاه می‌کند؛ اصلا تو اینها را می‌بینی؟

مدرسه‌ها با آمدن تو تعطیل می‌شوند، ولی بچه‌ها خوشحال نیستند! می‌دانند دردسرهای تو خیلی بیشتر از سختی‌های مدرسه است. ترجیح می‌دهند مدرسه را با همه سختی‌اش تحمل کنند، ولی صبح تو را نبینند. راستی وقتی می‌آیی بچه‌ها را نمی‌بینی؟ بچه‌هایی که محصور می‌شوند توی خانه و با حسرت از پنجره اتاق کوچه غبارگرفته را نگاه می‌کنند؛ آسمان قرمز شهر را نگاه می‌کنند که هر لحظه تیره‌تر می‌شود؛ آن وقت منتظر می‌مانند تا تو بروی و دوباره بروند توی کوچه بازی کنند.

پدربزرگ‌های توی پارک‌ را هم نمی‌بینی؟ آنها هم وقتی تو هستی دیگر نمی‌توانند از خانه بیرون بروند؛ همه امیدشان این است که غروب بشود و بروند بنشینند توی پارک محله و بازی کردن بچه‌ها را نگاه کنند، ولی وقتی تو هستی، پدربزرگ‌ها هم دیگر به پارک نمی‌روند. می‌دانی که آنها نمی‌توانند تو را تحمل کنند و کارشان می‌کشد به بیمارستان و دوا و درمان؟ اینجاست که ترجیح می‌دهند توی خانه بمانند و به زمانی فکر کنند که تو نبودی.

وقتی تو هستی بازار شهر هم خلوت است؛ کار و کاسبی مغازه‌ها کساد می‌شود. البته فکر نکنی اوضاع همه کساد می‌شود؛ در عوض مطب‌ دکترهای شهر حسابی شلوغ است. همه تخصص‌ها یک‌جوری به تو مربوط‌ می‌شوند؛ همه مطب‌ها پر از آدم‌های کوچک و بزرگی است که نفس‌شان گرفته، قلب‌شان تند می‌زند، آسم‌شان عود کرده و حال‌شان بد شده و به هزار جور بیماری دیگر مبتلا شده‌اند.

وقتی تو می‌آیی، "کارون" هم بی‌حوصله می‌شود؛ رودخانه‌ای که هر روز اهوازی‌ها کنارش می‌نشینند و ساحل آن همیشه شلوغ است؛ ولی زمانی که تو هستی، کارون هم تنها می‌شود؛ او هم حسرت می‌خورد برای روزهای پر ابهتش؛ برای روزهای بی‌تو بودنش.

انگار وقتی می‌آیی همه چیز را با خودت می‌بری؛ نشاط و تحرک شهر می‌گیری؛ وقتی هم می‌روی نشانه‌هایت تا چند روز در شهر باقی می‌ماند. دست می‌کشیم روی تاقچه‌ خانه‌مان و کلی خاک برمی‌داریم؛ بعد دست‌مان را به خودمان نشان می‌دهیم و زیر لب می‌گوییم: "حیف شهرمان که این بلا سرش آمد." هر بار که می‌روی، خوشحال نمی‌شویم، نگران می‌شویم که دوباره کی می‌آیی و مثل آوار خراب می‌شوی روی سرمان؛ فردا؟ پس‌فردا؟ یک هفته بعد؟ می‌دانیم که دوباره برمی‌گردی. راستی چرا این‌قدر زود دلت برای شهر ما تنگ می‌شود و هنوز نرفته دوباره برمی‌گردی؟ هر بار که می‌آیی، غصه می‌خوریم و به آسمان شهر خیره می‌شویم.

یادداشت از طیبه رفیعی، خبرنگار اجتماعی ایسنای خوزستان

نفس‌هایم دیگر تحمل تو را ندارد، خواهش می‌کنم برو!
اجتماعی  4/3/1391  11:24:09
913-3214-5 کد خبر
RSS :: پرینت

وقتی می‌آیی همه شهر را به‌هم می‌ریزی؛ سایه‌ات می‌نشیند روی شهر و بلند نمی‌شود؛ سایه‌ای سرد و سنگین. نمی‌دانی وقتی می‌آیی چه حالی می‌شویم، انگار تمام بدبختی‌های دنیا را چپانده باشند توی زندگی‌ما؛ حالمان اینجوری است. مجبوریم نفس‌هایمان را توی ماسک‌های کوچک حبس کنیم تا تو را از خودمان دور کنیم؛ هرچند این کارها فایده‌ای هم ندارد و تو باز راه خودت را پیدا می‌کنی و می‌روی توی عمق ریه‌هایمان می‌نشینی؛ می‌روی ته حلق‌مان گیر می‌کنی.

به گزارش خبرنگار اجتماعی ایسنای خوزستان، وقتی صبح از خواب بیدار می‌شویم، نیاز نیست بیرون را نگاه کنیم تا اثری از تو ببینیم؛ تو در تار و پود خانه‌مان هستی؛ بوی تو را استشمام می‌کنیم و یک عالمه از ذرات ریزت می‌رود توی گلوی‌مان؛ تا شب هم احساس بدی داریم همه‌اش فکر می‌کنیم کلی گل توی گلوی‌مان گیر کرده و تکان هم نمی‌خورد. هرچه آب در گلو قر‌قره می‌کنیم هم تاثیری ندارد؛ اثرت هست؛ همیشه هست. توی این شهر همه انگار به‌زور از خانه آمده‌اند بیرون؛ سریع کارشان را انجام می‌دهند که به خانه برگردند؛ چهره‌هایشان زیر غباری خاموش محو شده؛ مردم این شهر رنج می‌کشند؛ یک رنج عجیب!

وقتی برمی‌گردیم خانه چشم‌هایمان می‌سوزد؛ مژه‌هایمان از شدت خاک سفید شده و شبیه بابابزرگ‌ها شده‌ایم. کلی ریزگرد رفته توی چشم‌هایمان و بیرون آمدنی هم نیست. تنها کارمان این است که سرمان را بگیریم زیر آب و بشوییم؛ آن‌قدر که حداقل سوزش چشم‌ها کم شود.

وقتی می‌آیی حتی دلمان برای گرمای 50 درجه‌ای‌مان هم تنگ می‌شود؛ تو حتی جلوی گرما را هم می‌گیری. آن وقت‌ها که تو نبودی گرم‌مان می‌شد، ولی اهمیتی نداشت، نفس که می‌کشیدیم! می‌دانی، شهرمان همیشه گرم بوده و هست؛ به گرمای این شهر عادت کرده‌ایم و از بچگی با آن بزرگ شده‌ایم، ولی تو را نمی‌توانیم درک کنیم؛ نمی‌خواهیم که درک کنیم؛ می‌ترسیم آنقدر با ما صمیمی شوی که بیایی و حالا‌ حالاها ماندگار شوی؛ البته زمان زیادی هم هست که آمده‌ای و زیر سایه‌ات زندگی می‌کنیم؛ از وقتی آمده‌ای جلوی نفس کشیدن را هم گرفته‌ای.

وقتی تو هستی حتی درخت‌هایمان هم پژمرده‌اند؛ انگار نه انگار که بهار است؛ پاییزی می‌شوند. برگ‌هایشان آهسته زرد می‌شود و می‌افتند و گل‌ها هم دیگر گل نیستند؛ سر به زیر شده‌اند؛ آدم دلش می‌گیرد وقتی به آنها نگاه می‌کند؛ اصلا تو اینها را می‌بینی؟

مدرسه‌ها با آمدن تو تعطیل می‌شوند، ولی بچه‌ها خوشحال نیستند! می‌دانند دردسرهای تو خیلی بیشتر از سختی‌های مدرسه است. ترجیح می‌دهند مدرسه را با همه سختی‌اش تحمل کنند، ولی صبح تو را نبینند. راستی وقتی می‌آیی بچه‌ها را نمی‌بینی؟ بچه‌هایی که محصور می‌شوند توی خانه و با حسرت از پنجره اتاق کوچه غبارگرفته را نگاه می‌کنند؛ آسمان قرمز شهر را نگاه می‌کنند که هر لحظه تیره‌تر می‌شود؛ آن وقت منتظر می‌مانند تا تو بروی و دوباره بروند توی کوچه بازی کنند.

پدربزرگ‌های توی پارک‌ را هم نمی‌بینی؟ آنها هم وقتی تو هستی دیگر نمی‌توانند از خانه بیرون بروند؛ همه امیدشان این است که غروب بشود و بروند بنشینند توی پارک محله و بازی کردن بچه‌ها را نگاه کنند، ولی وقتی تو هستی، پدربزرگ‌ها هم دیگر به پارک نمی‌روند. می‌دانی که آنها نمی‌توانند تو را تحمل کنند و کارشان می‌کشد به بیمارستان و دوا و درمان؟ اینجاست که ترجیح می‌دهند توی خانه بمانند و به زمانی فکر کنند که تو نبودی.

وقتی تو هستی بازار شهر هم خلوت است؛ کار و کاسبی مغازه‌ها کساد می‌شود. البته فکر نکنی اوضاع همه کساد می‌شود؛ در عوض مطب‌ دکترهای شهر حسابی شلوغ است. همه تخصص‌ها یک‌جوری به تو مربوط‌ می‌شوند؛ همه مطب‌ها پر از آدم‌های کوچک و بزرگی است که نفس‌شان گرفته، قلب‌شان تند می‌زند، آسم‌شان عود کرده و حال‌شان بد شده و به هزار جور بیماری دیگر مبتلا شده‌اند.

وقتی تو می‌آیی، "کارون" هم بی‌حوصله می‌شود؛ رودخانه‌ای که هر روز اهوازی‌ها کنارش می‌نشینند و ساحل آن همیشه شلوغ است؛ ولی زمانی که تو هستی، کارون هم تنها می‌شود؛ او هم حسرت می‌خورد برای روزهای پر ابهتش؛ برای روزهای بی‌تو بودنش.

انگار وقتی می‌آیی همه چیز را با خودت می‌بری؛ نشاط و تحرک شهر می‌گیری؛ وقتی هم می‌روی نشانه‌هایت تا چند روز در شهر باقی می‌ماند. دست می‌کشیم روی تاقچه‌ خانه‌مان و کلی خاک برمی‌داریم؛ بعد دست‌مان را به خودمان نشان می‌دهیم و زیر لب می‌گوییم: "حیف شهرمان که این بلا سرش آمد." هر بار که می‌روی، خوشحال نمی‌شویم، نگران می‌شویم که دوباره کی می‌آیی و مثل آوار خراب می‌شوی روی سرمان؛ فردا؟ پس‌فردا؟ یک هفته بعد؟ می‌دانیم که دوباره برمی‌گردی. راستی چرا این‌قدر زود دلت برای شهر ما تنگ می‌شود و هنوز نرفته دوباره برمی‌گردی؟ هر بار که می‌آیی، غصه می‌خوریم و به آسمان شهر خیره می‌شویم.

یادداشت از طیبه رفیعی، خبرنگار اجتماعی ایسنای خوزستان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد