سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

یک گزارش از روزهای حماسه و خاطرات


به بهانه آغاز هفته دفاع مقدس؛
درباره قهرمان‌های واقعی بچه‌های سال‌های هزار و سیصد و جنگ...
اجتماعی  1:40:0 1393/06/31
936-13314-5 کد خبر
خبر آرشیوی
    

وقتی ما بچه بودیم در یک فیلم جنگی زندگی می‌کردیم، گوش‌هایمان از سوت دیوار صوتی کیپ می‌شد، چشم‌هایمان در آسمان‌های آبی دنبال شتاب رد سفید را می‌گرفت و ما پیش خودمان سرانگشتی حساب می‌کردیم که دیگر این یکی به خانه ما می‌خورد...

ما بچه‌های سال‌های هزار و سیصد و جنگ بودیم، بچه‌های عکس‌های قهوه‌ای آلبوم‌های دهه‌ای غریب. حالا کسی نمی‌داند اگر در آن عکس‌ها پشت پنجره‌ها پرده سیاه زده‌اند، به خاطر تاریک‌باش شب‌های بمباران است تا هواپیماهای عراقی از آن بالا چراغی، نوری، کورسویی نبینند، نفهمند این پایین منطقه مسکونی است، فکر کنند بیابان است و رد بشوند و بمب‌های سیاهشان را ببرند و به خانه ما نزنند.

ما بچه‌های شب‌های بمباران و خاموشی بودیم و این فقط یک جمله نیست، ما در این جمله بزرگ شدیم و کودکی مثل فیلمی صامت گذشت، آخر گوش‌های ما از صدای انفجار کیپ بود... و نمی‌دانیم چرا فیلم‌های سینمای دفاع مقدس شبیه بچگی ما نمی‌شوند...

ما قهرمان‌هایمان را هیچ وقت ندیدیم، قهرمان‌های ما پشت دوربین ضدهوایی‌ها نشسته بودند و از آسمان بی‌دفاع شهرهای کوچک خوزستان دفاع می‌کردند، قهرمان‌های شجاع ما خسته و خاکی با اتوبوس‌های گل‌مالی شده می‌آمدند مرخصی و ما از پشت شیشه‌های گل‌گرفته نمی‌دیدیمشان. قهرمان‌های ما سالار  ِ  دریاهای جنوب بودند، دریادار خلیج نفتی فارس بودند، دلشان دریا بود. قهرمان‌های ما تیزپرواز بودند، بلند می‌پریدند، بالا می‌پریدند، از بالای سرمان به آشیانه برمی‌گشتند و مادر ما دست روی شانه‌مان می‌گذاشت و با افتخار می‌گفت: این‌ها هواپیماهای ارتش خودمان هستند... و این جور بود که قلب ما از افتخار سرشار شد...

قهرمان‌های ما می‌جنگیدند، هر چند ما قهرمان‌هایمان را هیچ‌وقت ندیدیم ولی می‌دانستیم که آنها هستند، قلبمان به بودنشان گرم بود. قهرمان‌های ما چه فرمانده و چه سرباز صفر، قهرمان ما بودند؛ آنها می‌رفتند و ما می‌دانستیم شاید برنگردند... ما می‌ترسیدیم ولی آنها خیلی شجاع بودند، آنها از ما دفاع می‌کردند، از بچه‌ها دفاع می‌کردند... دفاعی که مقدس بود.

ما هنوز با کمپوت و کنسرو یاد جبهه و پشت جبهه می‌افتیم، در قوطی کمپوت را که باز می‌کنیم یادمان می‌آید مادرهایمان کمک‌های مردمی جمع می‌کردند، ما دلمان کمپوت گلابی می‌خواست ولی با دست کوچک خودمان قوطی‌ها را توی کارتن‌ها جا می‌دادیم تا بزرگ‌ترها به جبهه بفرستند، آخر قهرمان‌ها در خط مقدم  ِ جبهه‌های خوزستان تشنه بودند...

خرمشهر و اهواز و آبادان و اروند و سوسنگرد و هویزه و دزفول و مسجدسلیمان همین‌جا بود، ما متولد خوزستان بودیم و شناسنامه‌های ما در جنگ سوخت...

در خیابان‌ها، قهرمان‌های ما را پیچیده در پرچم سه رنگ روی دست می‌بردند، و پرچم ما سوگوار لاله‌های در خون تپیده بود، ما یاد گرفتیم که از خون جوانان وطن لاله می‌دمد...

آژیر قرمز سال‌هایی که ما بچه بودیم این صدای بوق تودماغی که این روزها از تلویزیون پخش می‌کنند نبود. جیغ آژیر قرمز  ِ آن سال‌ها هوار مرگ و آوار بود، ما از آژیر قرمز می‌ترسیدیم و با هر نفیرش دلمان می‌ریخت پایین، اشکمان می‌ریخت پایین روی روپوش‌های مدرسه‌مان، دلمان آغوش مادرمان را می‌خواست، می‌گفتند مدرسه‌ها را هم می‌زنند، خانم معلم فریاد می‌کشید: زیر نیمکت‌ها، زود! و هر بار ما زیر نیمکت‌ها پناه می‌گرفتیم و دست‌هایمان را روی سرمان فشار می‌دادیم، تا اگر سقف کلاس آوار شد سرمان نشکند!

ما در هیاهوی آژیر قرمز به پناهگاه‌های زیرزمینی وسط کوچه‌ها پناه می‌بردیم، مادرهایمان ما را بغل می‌زدند و با پای برهنه از پله‌های پناهگاه سرازیر می‌شدند پایین، شب‌ها در پناهگاه می‌خوابیدیم و خواب‌هایمان روی سرمان خراب می‌شد و ما جیغ می‌کشیدیم و از خواب بد جنگ می‌پریدیم؛ خودتان را جای ما بگذارید، مگر در پناهگاه‌های سیمانی تاریک می‌شد خواب  ِ خوب دید؟

ما بچه بودیم، بچه‌ها از جنگ می‌ترسند، از این که بابا نداشته باشند می‌ترسند، و باباها در جبهه ها می‌جنگیدند، ما در سال‌های آن دهه دور چکمه‌های پلاستیکی رنگی می‌پوشیدیم و به مدرسه می‌رفتیم و باباها پوتین‌های سیاه می‌پوشیدند و به جبهه می‌رفتند...

ما بچه بودیم و در یک فیلم جنگی بزرگ شدیم؛ یک فیلم جنگی واقعی، با قهرمان‌های واقعی، دیالوگ‌های واقعی، لوکیشن‌های واقعی، جلوه‌های ویژه واقعی. این فیلم‌ها که می‌سازند، برای ما خاطره است، منتها خاطره‌های ما واقعی است.

حالا در سال‌های هزار و سیصد و امید؛ ما بچه‌ها بزرگ شده‌ایم. خوزستان هنوز آباد نشده ولی پرچم ما در سواحل کارون بالا است، شب‌ها چراغ خانه‌مان روشن است، آژیر در تمام ساعات روز سفید است، در گرمای تابستان تیشرت‌های سبز ارتشی می‌پوشیم، و در سینه ما قلبی سرخ، سرشار از افتخار است...

یادداشت از: افسانه باورصاد، خبرنگار ایسنای خوزستان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد