به گزارش خبرگزاری فارس از رامهرمز، اتوبوس به راه خود ادامه میداد و جاده را در دل سیاهی شب در مینوردید؛ سربازانی که هرکدام آرزویی را در سر میپروراندند آرام و خاموش چشمها را بر هم گذاشته بودند تا مادرشان را به خواب ببینند.
مادرم میگفت: تابستانها فصل رسیدن است، برای آنها که چیزی کاشتهاند وقت صبر، برای آنها که درسخواندهاند وقت فراغت.
برای آنها که رؤیا کاشتهاند وقت برداشت است و برای سربازی که دورهاش را تمام کرده وقت استراحت، البته سربازی برای هر جوان ایرانی یک تجربه است، تجربه مرد شدن.
چراغهای داخل اتوبوس بهجز چند چراغقرمز همه خاموش بودند، خستگی چند ماه دوره آموزشی همه را به خواب خوش فرو برده بود.
سر یکی بر شانه دیگری و هرکدام در تاریکروشنی فضای اتوبوس به آینده خویش میاندیشیدند، غافل از آنکه حادثهای هولناک در انتظارشان بود. بهراستی اگر انسان از حوادث در پیش رو خبر داشت لحظهای درنگ نمیکرد؟
جاده تاریک بود و کوهستانی، نور چراغهای جلویی اتوبوس مرگ چند متری از جاده را روشنایی میبخشید اما اطراف تاریک بود و گم در سایههایی ناپیدا. درون اتوبوس هم جز سکوتی وهمانگیز و ترسناک هیچ خبری نبود و انگار سایه مرگ بر همهچیز و همهکس ریشه دوانده بود و شرایط را برای یک حادثه هولناک آماده میکرد.
از خستگی چشمانم را بر همنهادم و به این فکر کردم که فردا مادران چشمانتظار، پس از چند ماه جوانان رشیدشان را در آغوش میگیرند و غرق در بوسه میکنند؛ اما من که مادر ندارم.
اشکی از گوشه چشمانم سرازیر شد و پلکهایم سنگینی کرد، تکانهای اتوبوس مرگ همچون گهوارهای مرا به خواب برد.
مادرم را در خواب دیدم که بالباسی سپید و چهرهای زیبا و درخشان دستش را به سویم دراز کرده است و خندان مرا بهسوی خود میخواند، احساس کردم خیس عرق شدهام، مادرم در زیر نور خورشید آسمان بی ابر و درخشش برگها، تقابل دلنشینی با سایهسار باغچهمان درست کرده بود و من از میان درهای باز خانه بیخیال او را تماشا میکردم.
ناگهان نوری شدید از جا پراندم و بعد باز درخششی دیگر، سایههای باغچه یک آن ناپدید شدند و منظرهای که یکلحظه پیش چنان روشن و درخشان بود حالا تیره و مهآلود شده بود.
از میان غبارهای معلق در هوا و تاریکی ترسناک شب و اتوبوس که به شکلی خطرناک در حال غوطهور شدن بود به خود لرزیدم و شروع کردم به فریاد زدن و کمک خواستن از خداوند.
خون فواره زد و اتوبوس مرگ رنگ قرمز به خود گرفت، آه و ناله سایر همقطارانم نیز بلند بود و آنانی که نتوانستند حتی نالهای کنند جسدشان بر روی دیگران میافتاد.
لاشه اتوبوس که آرام گرفت کمکم اطرافم را واضحتر دیدم، پیکرههای محو آدمهایی را میدیدم که مثل ارواح سرگردان بودند و دیگرانی که گویی با هر قدمشان درد میکشیدند، نگاهم را از آنان دزدیدم، در تاریکی کوهستان و عمق دره به بالا نگریستم، مادرانی که هرکدام شمعی در دست داشتند بالا ایستاده بودند و انتظار میکشیدند...
================
یادداشت از: یوسف مداحیان