یک شهروند آبادانی در بیان خاطرات خود از 31 شهریورماه سال 59 گفت: به یاد دارم که در بازار مشغول خرید بودیم که یکباره آسمان «کن فیکون» شد.
عاطفه برزین امروز در گفتوگو با خبرنگار فارس در آبادان، بهمناسبت فرارسیدن 31 شهریورماه و آغاز هفته دفاع مقدس به بیان خاطرات خود از روز نخست جنگ در آبادان پرداخت و اظهار کرد: به یاد دارم آن روز تازه از سفر تابستانی خود برگشته بودیم و خود را برای رفتن مدرسه مهیا میکردیم.
وی ادامه داد: در آن تابستان به رسم اغلب آبادانیها ما نیز در فصل تابستان برای فرار از گرما به سفر رفته بودیم و آن روز، نخستین روزی بود که از بازگشتمان میگذشت.
شهروند آبادانی شاهد روز نخست حمله عراق به کشورمان تصریح کرد: با مادرم به بازار رفته بودیم تا مایحتاج منزل را تهیه کنیم، در بازار آبادان به دنبال خرید پاییزی و ملزومات مدرسه بودیم.
برزین عنوان کرد: تا به آن روز هیچ تصوری از آژیر خطر و وضعیت سرخ و اضطراب نداشتیم، یکباره متوجه صدای مهیبی شدیم که برای لحظاتی همه را گیج و سردرگم کرده بود و همه آسمان «کن فیکن» شد.
وی افزود: آن صدای مهیب تمام دنیای شیرین کودکی، محله گرم و با صفا و تمام شادمانیهایی را که در آن سالها جمع کرده بودیم با خود برد و باعث ترک منزل و مأوای مردم آبادان شد و عزیزان زیادی در آن روزها از کف خانوادههای خود جدا شدند.
شهروند آبادانی با اشاره به نخستین حملات موشکی ارتش بعث عراق به آبادان بیان کرد: نزدیک ظهر بود و یادم است که خرید ما آن روز نیمه تمام ماند، مادرم به سرعت مرا به خانه رساند که در مناطق شرکتی آبادان واقع شده بود، صدای پچپچهای مردم، گوشها را تیزتر میکرد تا از اخبار ضدونقیض و شایعات باخبر شویم، اما گویی هیچکس متوجه اوضاع نبود و هر کس جملهای را زیر زبان زمزمه میکرد.
برزین اظهار کرد: روز سختی بود، وحشت شهر را مملو از خود کرده بود، همه سردرگم و گرفتار بودند، یکی خانهاش ویران شده بود، یکی دیگر عزیزی را در زیر آوار جای نهاده بود، و هواپیماهای دشمن بعثی نیز مدام بر آسمان آبادان مانور میدادند و با صدای گوشخراش خود موشکهای ظالمانهای را بر سر مردم میریختند.
وی اضافه کرد: آسمان آبادان آن روز سیاه بود از دود ناشی از انفجارهای مکرر در پالایشگاه آبادان، صدای گریه کودکان و ناله مادران و آژیر آمبولانسها لحظهای آن همهمه را قطع نمیکرد.
این شهروند آبادانی شاهد روزهای نخست جنگ در پایان خاطرنشان کرد: آن روز به اندازه 10 سال بزرگ شدم و ترس را به معنای واقعی کلمه حس کردم، آن روزها حتی گربهای را که در باغ خانه رفیق ما شده بود را گم کردم و مدتها بعد پدرم خبر تلف شدنش را به من داد، در آن روزها دوچرخه، کتاب، عروسکها و تمام وسایل مدرسهام را در آن خانه جا گذاشتم و دیگر هیچوقت آنها را ندیدم و تمام بچگیهایم را در آن مهرماه سیاه وحشتناک گم کردم.