"همو سی و یک شهریور بود. سر بازار صِفا نشسته بودیم به آسمون نگاه میکِردیم، میدیدیم ضدهواییها کار میکنند. هواپیما داشت میرفت، مثل یک ستارهای مستقیم میرفت. ولی اینجایه بمباران نمیکِرد. همی طور میرفت. عکسبرداری میکرد یا میرفت جای دیگه رو میزد، نمیدونستیم. تو اخبارم نشنیده بودیم. بعد گفتند حمله کرده."
پیرمرد، پشت میز قهوهخانه کوچکش در ظهر بازار صفای خرمشهر نشسته است؛ زیر عکسی که گذر بازار صفا را دو روز بعد از آزادیاش قاب کرده. رفقای هم مدرسهای زیر سقف تیر و ترکش خورده خرمشهر ِ آزادشده میخندند، برگشتهاند به شهر.
33 سال بعد، پیرمرد تکیه داده روی یک دست، با دست دیگرش از اینجا که قهوهخانه است، شلمچه را در دوردست نشان میدهد: "میگفتن سر مرز داره شلوغ پلوغ میشه. میخواد حمله کنه. ایی صحبتا رو میکِردن. میدیدیم که ضدهواییها هم کار میکنن سر مرز. بعد کم کم دیگه اوضاع داغتر شد، بیشتر شد، هی شعلهورتر شد. تا اومدن گفتن حمله کرده رسیده تا صد دستگاه نِزدیکای شِلمچه.
بعدش بچهها خودمون، بچهها خرمشهر با یه عده نیرویی که توی ایی پادگان دژ داشتیم، رفتن روندنشون تا مرز. گفتن چند تا تانک هم ازشون گرفتن. بعد شایعه میشد، میگفتن صدام فرار کرده رفته کویت. خلاصه شایعات روحیه میداد به مردم.
سلاح که دست ما نبود. مردم بیشتر با شیشه، با بنزین حمله می کِردن. با کوکتل مولوتوف میرفتن جنگ، با ژ 3؛ در صورتی که اونا رو نمیدیدیمشون و خمسه خمسه میزدن. مردم خرمشهر رو بیشتر همی خمسه خمسه فِراری داد، همو روزای اول.
بعد شروع شد، حمله کردن اومدن تا مسجد جامع. بعد ما فرار کردیم رفتیم اهواز. بچههام رو بردُم اهواز. دوباره از نو برگشتُم خودُم اومِدم. عراقیانه روندیمشون رفتن تا طالقانی. توی طالقانی جنگ تن به تن بود. اول شاهآباد بهش میگفتن، حالا میگن طالقانی. جنگ تا همین جا بود، تا همی سر بازار. اونجا درگیری تن به تن بود. اوو وخت خمسه خمسه میزدن. داخل بازار و جاهای دیگه رو بمباران میکِردن، همی طور مرتب.
زن و بچهام رو گذاشته بودُم اهواز. اینجا هم دیگه نمیشد بمونیم، با رفیقُم فرار کردیم رفتیم اهواز که گرفت راه آهن اهوازم زد. اون موقع دیگه اهواز بودیم، دیگه برنگشتیم...
اوو روز که داشتیم از خرمشهر میرفتیم، نزدیکای دُره تو 40 متری، نمیدونم توپخونه بود یا خمسه خمسه، آتیش بارید. دو نفر بودن سوار موتور هوندا 70، جلو ما میرفتن، اصلا انگار زمین واز شد اینا فرو رفتن. دیدیمشونا، ولی انگار فرو رفتن تو زمین.
ما خوابیدیم رو زمین. از ایی گوشم که طرف آسمون بود دیگه چیزی نمیفهمیدُم. فریاد زدیم و دویدیم، با رفیقُم رفتیم لب شط، دیدیم سربازا پایین نشستن کنار شط. پاسگاه رو خالی کردن رفتن پایین. گفتیم پ چرا ایی جایین؟ گفتن پاسگاهه همی جور دارن میزنن. چند تا گاو هم زده بودن، زخمی بودن. گفتن چاقویی چیزی ندارین سرشونه ببریم؟ گفتُمش نه.
ما یه تلویزیون کوچیکی دستمون بود با یه روغن پنج کیلویی. از توی شط زدیم تا نزدیکای پل، از رو پلهها اومدیم بالا. وقتی اومدیم بالا و رفتیم رو پل، دیدُم خرمشهر چطور داره تو آتیش میسوزه. سر پل که خرمشهره دیدُم دلُم ریخت پایین..."
چای میریزد، غلیظ. بوی چای تلخ است، قند شیرینش نمیکند. دورِ زیر استکان دست دست میکند، انگار که پا به پا کند خرمشهر را بگذارد و برود یا زیر آتشِ سال 59، همانجا روی پل قدیمی بماند: "خیلی خیلی خیلی سخت بود. وقتی رفتیم رو پل، خرمشهره نگاه کردُم دیدُم داره رو سرش آتیش میباره. دیگه از حال خودم بیخبر شدم.
مو و رفیقُم دیگه نا امید شده بودیم که نجات پیدا کنیم. شانس آوردیم یه شورلت سفید وایستاد؛ با رفیقم پریدیم سوار ماشین. دیگه بیهوش بودم تا شاهآباد. پیش بیمارستان آرین. راننده گفت آقا من تا اینجا بیشتر نمیرم. گفتیم بابا خیلیَم ممنونیم ازت، خدا پدر مادرتم بیامرزه.
دیگه خرمشهره ندیدُم تا آزاد شد. دو روز سه روز نشده بود که خرمشهر آزاد شد، برگشتُم. اوو موقع رفیقام تو سپاه بودن، از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. اومدُم پیششون، کارُم نِداشتن. موندُم خرمشهر.
بعد آزادی، توی ایی کمربندی جاده خرمشهر اهواز یه ماشین به زور میتونست بره. جاده خاک ریزی بود، تانکها سوخته بودن، ماشینا سوخته بودن. هنوز درگیری بود. ایی عکسه که گرفتیم هنو درگیری بود. از آبادان که میاومدیم سمت خرمشهر، اونا از اوو دست آب از سمت فاو میرفتن بالا دیدبانی میدادن، رد که میشدیم، جاده آبادان خرمشهره میگرفتن زیر رگبار. ما از ماشین بیرون میاومدیم میرفتیم پشت جدول قایم میشدیم.
وقتی هم اومدیم خرمشهر، همی جور شد. مرتب داشت خرمشهره میزد. بعد سازمان آب رو شیمیایی زد که دیگه فرار کردیم دوباره رفتیم اهواز و نیومدیم تا مدتی بعد که اوضاع یه خورده بهتر شد."
سبدهای حصیری توتون نمدار، دم در قهوهخانه زیر سایهآفتاب بازار سرپوشیده صفا هوا میخورند؛ هوا بوی توتون میدهد، بوی سکوت. سر نبشِ کوچه، میوهفروش جوانی توت فرنگیهای درشت نوبر میفروشد...
پیرمرد بلند میشود مشتری تازهآمده را راه بیندازد، بعد همی جور که ربگوجه را در ماهیتابه رویی توی روغن هم میزند، یاد میکند: "قبل از ایی که جنگ بشه خرمشهر خوب بود. لب شط ایی جور نبود، الان بهتر شده ولی در نظر ما اوو موقع خیلی خوب بود. اوو موقع آب شط بیشتر بود، آب میاومد بالا. حالا شط کوچیکتر شده. اوو موقع لب شط سنگچینی بود، آجر بود میریخت پایین. حالا بتون زدن، درستش کردن، قشنگتر شده ولی اوو موقع حال خودشه داشت. با ایی حال، وقتی خرمشهر آزاد شد انگار خدا دنیایه بِمون داده بود."
دنیا، بازار صفاست، که به پیرمرد پساش دادند؛ قهوهخانهای که سی سالگیاش در آن چای دم میکرد، قهوه میریخت، با رفقای مدرسه اختلاط میکرد. دنیا، خرمشهر بود...
تخممرغ را در ماهیتابه میشکند: "قبل از ایی که جنگ بشه همی قهوهخونه رو داشتم. سی سالم بود که جنگ شد. دوران جنگزدگی که اهواز بودیم، کنار خیابون چاییفروشی میکردم. یه وانتم داشتُم یه مدت میرفتم میدون اهواز بار میبردُم رامهرمز، شادگان، میرفتُم ایی ور و اوو ور.
اوو وقتی که خرمشهر آزاد شد، تو رادیو میگفت شنوندگان عزیز توجه فرمایید... نوارشم ضبط کرده بودما... گاهی وقتا مینِهادم گوش میکِردُم. الانم سوم خرداد میذارنش، همی که میگه خرمشهر آزاد شد...
آدم یاد گذشتهها میافته؛ یاد رفیقامون، اوونا که از بین رفتن. حالا میبینُم بعد جنگ حقا پایمال میشه.
اوو موقع خو نوشته بودن با وضو وارد شوید بیاین داخل شهر. حالا فهمیدیم توی ایی شهر، اشتباهای زیادی هست که نمیشه گفت."
از پشت شیشه، قالیچه کوچکی پیداست که انداخته روی لبه تخت فلزی کنار قهوهخانه، روی نقش قالیچه رنگ و رو رفته٬ چشمهای فردین سر و ته دارد به آخر بازار صفا نگاه میکند و لبخندش کج شده است.
"حالا هر کی برا خودشه. نمیرسن به شهر. میگن تهران مفتیه بیمارستاناش، اهوازم خیلی از خرمشهر بهتره. ولی اینجا گرونیه. دواهاش، دکتراش، وضع بیمارستاناش، دکترای خصوصیش. بیمارستان دولتی دندون نمیکشن، باید بریم خصوصی.
والا نمیدونُم چرا ایی جور شد. اوو موقع که جنگ شد٬ آب شهر قطع شد، ما آب نداشتیم از شط آب میآوردیم. آب نبود وگرنه مردم توی شهر میموندن، نمیرفتن. توی جنگ، خیلی از بچههای قدیمی رفتن، موندن تهران، موندن اصفهان. دیگه نیومدن. خرمشهر خلوت شده. مردم جدیدن. قدیمیا نیستن. بچهها نیستن، همبازی بودیم، قدیمی بودن. الان نیستن اونا. وقتی میشینُم در نظر میگیرُم که بازی میکردیم...
حالا ایی خرمشهر که مو 30 ساله داخلش هستم، هنوز اوو طور که باید بهش برسن درستش نکردن. همه چی ظاهریه. مثل یه ساختمون که درست میکنن و قیرگونیش نکرده باشن، تا بارون بزنه شوره میزنه دیواراش باد میکنن. خرجایی که دارن میکنن همش نیمه کاریه. چراشه هم از خودشون باید پرسید که چرا چند تا رییس جمهور اومدن ایی قدر وعدهها دادن و صحبتا کردن و هیچ کدوم از صحبتاشونم انجام نشد. همی فاضلاب و آب شیرین که نداریم. اوو رییس جمهور قبلی هم که اومد خرمشهر گفت من چکار میکنم من چکار میکنم، بعد رفت دیگه پیداش نشد.
خودُم یک ساله تقاضای گاز دادم بِرای ایی قهوهخونه، هنو خبری نیست. بعد هی میان خرمشهر و هی میرن و هی حرف میزِنن. اگر بگیم دیگه خسته شدیم، دیگه نمیخوایم، ولمون میکنین؟"
گزارش از: افسانه باورصاد، خبرنگار ایسنا، منطقه خوزستان