حالا... الف - دزفول خاطرات تلخ و تلخ و تلخ و شاید گاهی شیرین مردم دزفول است. حالا بچههای دزفولی هم که جنگ و موشک و خانههای ویران و دستهای خونین را ندیدهاند، میدانند الف-دزفول یعنی چه. مردم دزفول کوچک و بزرگ و پیر و جوان به زبان الف - دزفول حرف میزنند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - آغازین روزهای نوروز امسال حال و هوای دیگری داشت. حس و حال عیدی گرفتن و دید و بازدید و مهمانی رفتن و لباس نو پوشیدن و آجیل و شیرینی تعارف کردن نداشت. مادر که روزهای آخرش را نفس بکشد هر خانهای همینطور می شود. بی جان و بی رمق. آن هم مادری که هر چقدر نامش بلند است نشانی ندارد. برای آغاز سال نو بی مادر هیچ جا را بهتر از مأمن شهدای گمنام ایران نتوانستم سراغ بگیرم. بساط سفر را مهیا کردیم و به دعوت یکی از دوستان عازم جنوب شدیم.
دی ماه 91 به دعوت یکی از دوستان همراه کاروانی از اهالی رسانه شدم که عازم سفر آسمانی پیاده روی اربعین بودند. گروهی شامل 40 نفر از فیلمسازان، خبرنگاران، شاعران و نویسندگان و هنرمندان. بسیاری از افراد این گروه پیش از سفر آشنایی با یکدیگر نداشتند اما به لطف حضرت اباعبدالله الحسین ( علیه السلام) الفتی مدام میان این جمع حاصل شد و پس از بازگشت از سفر ارتباط میان همسفران برقرار ماند. یکی از اعضای اصلی این گروه که «چله» نام گرفت بسیجی گمنامی است به نام حاج علی گل اکبر. حاج علی اهل دزفول است و میزبان ما.
رودخانه دز شهر زیبا و تمیز دزفول را به دو نیمه تقسیم می کند. از بخت ما، وقتی که رسیدیم بارش باران رودخانه را گل آلود کرده بود. گویا رود دز بر خلاف کارون همیشه زلال و شفاف است.
با این وجود هوای لطیف پس از باران، مردم را کنار رودخانه کشانده بود. یادم آمد که دو – سه ماه آخر سال خوزستان اسیر گرد و غباری شده بود که زندگی و سلامت شهروندان مظلوم این خطه را با بحران روبرو کرده بود. حالا ما به هوای پاک بهاریش رسیده بودیم. از کنار رودخانه که میگذشتیم روی تابلوی یک میدان نوشته بود «میدان الف دزفول» اسم میدان برایم جالب بود هر چقدر فکر کردم نتوانستم دلیل این نامگذاری را حدس بزنم.
وقتی وارد خانه پدری حاج علی شدیم اولین چیزی که به چشم آمد قاب عکس کنار پنجره بود. تصویری از شهید محمد گل اکبر برادر بزرگتر حاج علی که زیرش نوشته بود یادمان شهدای اطلاعات عملیات لشکر هفت حضرت ولی عصر (عج). بیت شهید برایم حکم امامزاده را دارد. کسی در این خانه نفس کشیده و راه رفته و نماز خوانده است و قیام و قعود کرده که لیاقت عند ربهم یرزقونی یافته است. و سالهاست پدر و مادری در اینجا زندگی میکنند که داغ جگرگوشه به دل دارند و هر نفسشان عطر جوان شهیدشان را میپراکند.
شهید محمد گلاکبر سردارشهید دکتر احمد سوداگر در کتاب خاطراتش به نام «جادههای سربی» در وصف شهید محمد گل اکبر می نویسد: از بچه های اطلاعات و شناسایی بود. رابطه نزدیکی بین من و او وجود داشت. بچههای اطلاعات و عملیات می دانستند که هر جا او هست، عملیات همان جاست.[ برای اینکه محل عملیات لو نرود] تصمیم بر این شد تا او از منطقه ام الرصاص و اروند کنده شده و به جزایر مجنون فرستاده شود. لذا به او گفتم :باید به جزیره مجنون بروی!
گفت: عملیات اینجاست و من هم اینجا میمانم.
گفتم: دلیلی ندارد عملیات اینجا باشد، ما تقسیم کار کرده ایم (شهید) علی کمیلی فر آنجاست، تو هم باید آنجا بروی و برای عملیات آماده بشوید .
گفت: گنجشک رنگ کردهای و می خواهی به جای قناری به من بفروشی؟
نپذیرفت. در آخر مجبور شدم به ترفندی او را روانه کنم ! نامه ای به آقای کاج، مسئول محور جزایر مجنون نوشتم و دادم دستش گفتم: این نامه را می بری و به دست آقای کاج می دهی و تا جواب نامه را نگرفتی برنمی گردی. هیچ کس هم حق ندارد نامه را باز کند و اگر اتفاقی افتاد و یا درگیر شدید نامه را بخور یا به شکلی از بین ببر!
نامه را برده و تحویل آقای کاج داده بود. بعدها پیگیر شدم، کاج گفته بود برو داخل سنگر تا نامه را بخوانم. او گفته بود می خواهم جواب نامه را بگیرم و ببرم ! کاج می گوید: بگذار نامه را بخوانم بعدجواب می دهم. بعد از رفتن محمد به سنگر و خواندن نامه، آقای کاج به سنگر رفته و به او میگوید: حالا نامه را برایت می خوانم. حاج احمد نوشته است:
«آقای کاج، به محض رسیدن گل اکبر، ولو به قیمت زندانی کردنش او را در جزایر نگهدار و حق برگشتن به منطقه ام الرصاص را ندارد!»
بعد کاج می گوید آزاد نمی شوی مگر قول بدهی حرف ام الرصاص و اروند را نزنی!...
در آخر نامه نوشته بودم شما مکلف به اطاعت از دستور هستید، حتما مصلحتی در کار است. بعد از مدتی، نامهای برایم نوشت به این مضمون:
«شما دستور داده بودید و من باید اطاعت میکردم ...».
از شهید محمد گل اکبر شیرمردی که هر جا او هست همه می دانستند آنجا عملیات خواهد بود گفتنیهای بسیاری هست که میماند برای بعد و در این یادداشت گزارشی از آنچه در دزفول دیدهام و شنیدهام ارائه خواهم کرد.
کم کَمک خورشید دومین روز فروردین غروب میکرد که ما رسیدیم. بعد از نماز و شام و کمی استراحت میزبان مهربان ما پیشنهاد داد که دو نفری برویم و چرخی در شهر بزنیم. به رغم خستگی راه با اشتیاق پذیرفتم و راه افتادیم. حاج علی گفت برویم «شهیدآباد».
شهید آباد همان بهشت زهرای ما تهرانیهاست. شب به نیمه رسیده بود که وارد شهید آباد شدیم. باد خنکی می وزید. در ابتدای ورودمان حاج علی یکی از دوستان قدیمی برادرش را دید. مصطفی آهوزاده یکی از پیر بسیجیهای قدیمی و فعالان فضای مجازی که آمده بود سور و سات گردهمایی رزمندگان قدیمی را که قرار بود صبح فردا در شهید آباد دور هم جمع شوند فراهم کند. از همان در ورودی ابتدا قطعه شهدا قرار دارد. رفتیم سر مزار شهیدان. شهید 17 سالهای به نام رحیم کریمی که زمان کارگری در کوره آجرپزی برای آنکه موسیقی شبهه ناکی که همکارانش گوش میدادند به گوشش نرسد بیتوجه به کنایهها و متلک اطرافیان پنبه در گوشش میگذاشت. یا علیداد عشیری که نقاشی میکرده است و در فوتبال هم کسی حریفش نمی شده. شهید که می شود جنازه اش بعد از 10 سال بر میگردد. شهید غلامعلی قنادان، شهید حسین بیدخ ...
پیش از این تعریف شهید حسین بیدخ را از حاج علی شنیده بودم. برادر شهید بیدخ هم در همان سفر اربعین همراهمان بود. حاج علی همیشه از حسین بیدخ با احترام خاصی یاد می کرد و بارها به هر بهانه ای خاطراتی از او تعریف میکرد. علیرضا زمانی راد یکی دیگر از کهنه سربازان دزفولی ست که خاطرات نابی از حسین بیدخ دارد و من حالا مشتاق شنیدن و خواندن آنها هستم. او می گوید حسین یکی از داوطلبین همیشگی اعزام به جبهه بود حسین تقریبا همه جبههها را امتحان کرد.
کوله پشتی حسین به هنگام اعزام به جبهه دالپری، پر از کتاب بود، علت آن را پرسیدم. حسین در جواب گفت: دالپری جبههای نسبتا راکد است و فرصتهای زیادی پیش میآید و من سعی می کنم کمترین فرصتی را از دست ندهم.
حسین بیدخ وصیت نامه عجیبی دارد. وصیت نامهای که از زبان یک جوان 18 - 19ساله نوشته شده اما انگار کلماتش از زبان کسی بیرون آمده که عمری را صرف تحصیل علم و دین کرده و 70 سال شبها را به عبادت و روزها را به روزه گذرانده است. حسین بیدخ وصیت نامه اش را با این جملات آغاز می کند: "آنان که به هزاران دلیل زندگی میکنند نمیتوانند به یک دلیل بمیرند و آنان که به یک دلیل زندگی میکنند با همان دلیل نیز میمیرند.
بعد از یک عمر گناه حال باید در یک آزمایش الهی آماده سفر مرگ شوی. بعد از یک عمر معصیت حال باید افسوس یک عمر خطا را بخوری. بعد از یک عمر خنده حال باید نشست و بر یک عمر اشتباه رفتن و نفهمیدن گریست. دیگر جای خنده نیست.آخر دلیلی بر خندیدن نیست. آخر در کجای دنیا انسانی که بین بهشت و جهنم در رفت و آمد است، خود را به خندیدن خوشحال میکند؟”
وقتی اینها را می خوانی و می دانی کسی این کلمات را نوشته که تازه در ابتدای راه جوانی است معنی این کلام حضرت روح الله را در مییابی که فرمودند: این وصیتنامه هایى که این عزیزان مىنویسند مطالعه کنید. پنجاه سال عبادت کردید، و خدا قبول کند، یک روز هم یکى از این وصیتنامهها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید. (صحیفه امام ج14ص491)
در فرصتی نزدیک متن کامل وصیت نامه این شهید آسمانی را در همین صفحه منتشر خواهیم کرد.
در میان قبرها می رفتیم و گل اکبر خاطرات دیده و شنیده اش را تعریف می کرد. در یکی از ردیفها توجهم را جلب کرد به تاریخ شهادت که روی قبرها نوشته شده بود. دوم فروردین 61. یعنی دقیقا چنین شبی در سی و سه سال پیش اولین شب آسمانی شدن حسین بیدخ و رفقایش بوده. برایم تعریف کرد که عملیات فتحالمبین بوده ست و یکی از واحدهای عملکننده هم بچههای دزفول بودند که به عنوان یکی از گردانهای خط شکن در خلق حماسه این فتحالفتوح نقش تعیین کنندهای داشتهاند.
بر سر مزار چند شهید دیگر هم رفتیم و فاتحهای خواندیم و خاطره ای شنیدم. شنیدن خاطراتی از شهدا در کنار مزارشان از زبان همر زمان و رفقایشان در سالگرد شهادتشان در خنکای یک نیمه شب بهاری لذتی وصف ناشدنی دارد. هر یک از شهدا همچون کتاب عشق و معرفتی است که باید بارها خوانده و شنیده شود. رسیدن به مرتبه عند ربهم یرزقونی سیر و سلوک و مراتبی دارد که عقول دنیا زده از فهم آن عاجزند.
شهیدآباد دزفول پس از زیارت مزار شهدای جنگ، رفتیم به قسمت دیگری از شهید آباد که زیر سایبانی بقعه مانند آرامگاه چند جوان و نوجوان بود. دومین روز فروردین 78 کانون فرهنگی مسجد حجتبن الحسن (عج) دزفول می خواهد تعدادی از نوجوانان فعال (جلسات قرائت) قرآن را به اردو ببرد. در بین راه خودرو حامل بچههای مسجد دچار سانحه شده و 31 نفر از آنها در این حادثه کشته می شوند. 31 نفر در روز دوم عید. خبر به شهر می رسد و عید دزفول تبدیل به عزا می شود. اغلب مردم شهر به نحوی با یکی از این بچهها نسبت فامیلی و آشنایی داشتند و همین باعث شد بسیاری رخت نوروز را درآورند و لباس عزا بپوشند. در این کاروان از نوجوان 11 ساله تا جوان 23 ساله حضور داشت. گذشته از اهمیت انسانی و عاطفی، این فاجعه بعد دیگری هم دارد. کشته شدگان این کاروان همه از پای ثابت های بسیج و مسجد بودند و قاری قرآن و مانوس با شهدا. شرح انس این بچهها با شهدا و شور و عطشی که در دست نوشتههای آنها برای رسیدن به شهادت مشهود است به دفتر مقام معظم رهبری ( که برای این حادثه پیام تسلیت صادر کردند) که میرسد از آنها به عنوان شهید یاد میکنند. بعد از آن این شهدا معروف به شهدای قرآنی دزفول می شوند. علی گل اکبر که تقریبا همه آنها را از نزدیک میشناخت میگفت: هر کدام از آنها اگر در زمان جنگ بودند شهادت نصیبشان میشد. از دفتر خاطرات علی عطار روشن میگفت که بزرگترینشان بود و دفتر خاطراتش پر بود از آرزوی سربازی امام زمان و عشق به شهادت.
از این بچهها، آنها که به سن تکلیف رسیده بودند برای جمع کردن پول فعالیتهای فرهنگی مسجد روزه اجیری می گرفتند و نماز می خواندند. آنها گروهی تشکیل داده بودند که به «صائمین» معروف شده بودند. مهدی پاپی یک نوجوان 11 ساله بود که وصیت نامه نوشته بود. نوشتن وصیت نامه در سن 11 سالگی نشان از مرگ آگاهی دارد. محمد کاکا دزفولی 15 سالش بود. شبهای گرم دزفول را در پشت بام می خوابیده است و طنابی به پایش می بسته و سر طناب را از دیوار کوچه پایین می انداخته و از دوستش می خواسته قبل از اذان صبح که به مسجد می رود او را با کشیدن این طناب بیدار کند تا هم مزاحم خانواده نشود و هم نماز شب را در مسجد بخوانند. برادرش احسان کاکادزفولی هم که در آن سانحه به شهادت رسید، شب قبل از پروازش کسی او را در خیابان می بیند و می پرسد کجا می روی می گوید فردا قرار است برویم اردو، الان می خواهم بروم در مسجد بخوابم. می گوید فردا قرار است اردو بروی چرا از الان می روی مسجد. می خندد و جواب می دهد امشب باید یاران عاشورایی دورهم جمع شوند.
کم کم هوا سرد شد و وادارمان کرد که خلوت روحانی شهید آباد را ترک کنیم. در راه خانهایم و هنوز ذهنم در شهید آباد است. در بخشی از شهیدآباد نسل اول انقلاب خفته بودند و در قسمتی دیگر نسل دومیها. بعضیهاشان نه امام را درک کرده بودند نه جنگ را. فکر کردم شجره ی طیبهای که حضرت روحالله در این سرزمین کاشت با انقلاب و جنگ تمام نشد و حالا حالاها ریشه خواهد دوانید، شاخ و برگ خواهد داد و میوههایش را حتی امروز هم میبینیم که در سوریه و عراق با نام مدافعان حرم میرسند و چیده میشوند.
وقتی از حال و هوای بچههای جنگ و جبهه گفته میشود، میگوییم آنها زمان انقلاب و امام و جنگ بودند و همه اینها باعث تعالی روحیهشان شده بود. اما بچههای شهدای قرآنی چه؟ همان 31 نفری را میگویم که در حادثه تصادف جانشان را از دست داده بودند. جانشان را از دست داده بودند و چه به دست آورده بودند؟! ترجیح میدهم جواب این سوال را هر کس در ذهن خودش جستجو کند. یاد اولین جمله وصیتنامه شهید حسین بیدخ افتادم. «آنان که به هزاران دلیل زندگی میکنند نمیتوانند به یک دلیل بمیرند و آنان که به یک دلیل زندگی میکنند به همان دلیل نیز میمیرند.»
صبح با قصد زیارت بقعه امامزاده سلطانعلی سیاهپوش یا پیر رودبند از خانه بیرون آمدیم. پیر رودبند با 22 واسطه نسبش به حضرت امام موسی کاظم علیه السلام میرسد. بقعهای آرام و با صفا در کنار رود دز که در سومین روز نوروز زائران زیادی داشت. در راه بازگشت به همراه حاج علی از همان میدانی گذشتیم که روز قبل دیده بودم و ذهنم را مشغول کرده بود.
میدان الف دزفول. از حاج علی پرسیدم این الف دزفول چه معنایی دارد...؟
سالهای جنگ، دزفول پذیرای بیشترین موشکها و بمبها و حتی خمپارههای رژیم بعث عراق بود. هر بار که صدام میخواست شهرهای ایران را موشکباران کند سهمیه دزفول ثابت و محفوظ بود. یک روز قبل از هر موشکباران رادیوی عراق در برنامهای مضحک به اصطلاح میخواست شهروندان غیر نظامی را از شهرهایی که قرار است توسط موشک یا بمبافکن هدف قرار دهد مطلع کند تا شهرها را ترک کنند. در این برنامه اسم شهرها با ترتیب حروف ابجد خوانده میشد. شهر اول همیشه دزفول بود و شهرهای بعد از آن بنا به وضعیت و موقعیت تفاوت میکرد.
گوینده رادیو عراق که سعی میکرد با صدای زمخت و نخراشیدهاش فارسی صحبت کند میگفت
الف - دزفول
ب - ...
ج - ...
د - ...
دیگر شنیدن
الف - دزفول برای ساکنین این شهر کوچک، واژهای مانوس و آشنا شده بود. الف- دزفول یعنی فردا چند خانه ویران خواهد شد. چند فرزند بر سر نعش پدر و مادر خود خواهند گریست و چند نفر جنازه خونین فرزندشان را درآغوش خواهند کشید. الف - دزفول یعنی، صدای انفجاری که در نیمه شب حتی به تو مهلت بیدار شدن هم نخواهد داد. الف - دزفول یعنی، کوچهای که همین غروب بچههای شاد و پرهیاهو در آن فوتبال بازی می کردند تبدیل به مخروبه خواهد شد. الف - دزفول یعنی خانه و مسجد و مدرسه و بیمارستان و ... فرقی نمیکند، هر چه که باشد با موشکهای زبان نفهم بعثی فرو خواهد ریخت.
حالا... الف - دزفول خاطرات تلخ و تلخ و تلخ و شاید گاهی شیرین مردم دزفول است. حالا بچههای دزفولی هم که جنگ و موشک و خانههای ویران و دستهای خونین را ندیدهاند، میدانند الف-دزفول یعنی چه. مردم دزفول کوچک و بزرگ و پیر و جوان به زبان الف - دزفول حرف میزنند. به زبان الف- دزفول زندگی میکنند به زبان الف- دزفول میخوابند و به زبان الف - دزفول خواب میبینند. فکر میکنم اصلا پخش آن برنامه مضحک از رادیو عراق بهانهای بوده تا آن گوینده بعثی که سعی می کرده با صدای زمخت و نخراشیدهاش فارسی حرف بزند و بگوید الف - دزفول. بگوید الف تا دزفولیها این خاطره ی تلخ را سینه به سینه نقل کنند و بسپارند به نسلهای بعد.
بعثیها میخواستند مردم دزفول را بترسانند تا خانه و شهرشان را ترک کنند و عقبه جنگ خالی بماند. میخواستند غرور دزفولیها شکسته شود تا کمر جنگ را بشکنند.
دزفول عقبه جنگ بود. خط دوم به حساب میآمد. ستاد پشتیبانی جنگ در آنجا مستقر بود. بیمارستانهای این شهر نزدیکترین جایی بودند که مجروحین جنگی را درمان میکردند و در صورت نیاز به بیمارستانهای مجهزتری در شهرهای دیگر انتقال میدادند. رزمندگان خسته از جنگ در این شهر با غذا و حمام و سلمانی صلواتی استقبال و پذیرایی میشدند و جان تازه میگرفتند. مقر لشکر 31 عاشورا دزفول بود. حتما رزمندگان این لشکر به خوبی مهمان نوازی دزفولیها را به خاطر دارند. مردم روزها بساط پذیرایی از رزمندگان را فراهم میکردند و شب که میشد باید آماده میشدند که موشکهای بعثی از راه برسند و خانهشان را ویران کنند و جانهایشان را بگیرند. اما هیچ یک از رزمندگان، دزفول را خراب یا خالی ندید. امشب که موشک میآمد و محلهای را ویران میکرد از همان فردایش مردم شروع میکردند به ساختن.
هر چند پس از تخریب یک کوچه حتی بازشناسی و تفکیک خانهها از یکدیگر دشوار میشد. به قدری شدت تخریب بالا بود که بازماندگان برای بیرون کشیدن اجساد نمیتوانستند حد و مرز خانه را تشخیص دهند و جا یابی کنند. ماجرای موشک 12 متری در کوچههای سه متری را همه شنیدهایم. اما خبر نداریم که موشکهایی که به دلیل نزدیکی دزفول به محل پرتاب موشک تمام سوخت خود را خرج انفجار میکنند چه بلایی سر کوچهها و خانهها میآورند.
مسجد حجت بن الحسن(عج) دو بار با موشک ویران شد و باز از نو ساختند. کسانی خانههایشان را چند بار پس از ویرانی باز از نو ساخته بودند که قامت شهر راست بماند. شهر را که خالی کنیم عراقیها میآیند. شهر را که خالی کنیم رزمندهها بی پناه میشوند. همین حرفها بود که دلشان را قرص میکرد و میایستادند.
علی گلاکبر مدام از دزفول و مقاومتش حرف میزد. یک بار به او گفتم: شما ناسیونالیستی نسبت به دزفول حرف میزنید. بزرگتر و بیشتر از آنچه بوده نشان میدهید. انگار میخواهید سهم شهرتان را از جنگ بگیرید... سکوت کرد. گفتم دزفول چند شهید دارد گفت دو هزار و 600 نفر. گفتم من بچه محله ابوذرم [فلاح]. کوچکترین منطقه تهران. محله ما چهار هزار شهید داده است. حتی بیشتر از بعضی استانهای کشور. اما ما آنقدر های و هو نداریم. سکوت کرد. وقتی این یادداشت را می نوشتم در اینترنت نام دزفول را جستجو کردم.
عکسهایی که از زن و بچههای کشته شده در موشکباران و خانهها و مسجدها و مدرسههای ویران بود، پاسخ حرفهایم را داد. در محله ما – ابوذر – هر که رفت مَرد بود. حتی اگر سن وسالش کم بود آنقدر مَرد شده بود که بداند کجا میرود. اصلا آنقدر بزرگ شده بود که بتواند اسلحه دست بگیرد. اما زنان و کودکان دزفولی ....
میگفت زنها شب با مقنعه و مانتو و حتی چادر میخوابیدند که اگر موشکی آمد و خانهاشان ویران شد، مرده یا زندهشان را با حجاب از زیر خاک بیرون بکشند. چه خوابی میشود این خواب با این همه آمادگی مرگ.
تمام کردن روایت مقاومت دزفول از عهده این قلم خارج است. چقدر حرف دارد این شهر و باز همان حسرت و دریغ همیشگی که هیچ کاری برای داشتهها و اندوختههایمان نمیکنیم. گنجِ جنگ همچنان مدفون است و ما آب در هاون بیخبری میکوبیم. ادبیات، تئاتر، سینما، موسیقی، هنرهای تجسمی، رسانههای جمعی و... همه اینها ابزاری شده است برای واگویههای بیسر و تهی که فقط ساز فراموشی را کوک میکنند. خدا میداند چه وقت به خودمان خواهیم آمد.
*روزنامه کیهان