گروه سیاسی جهان نیوز: "تجربهی مقاومت، در بعد معنویاش مبتنی است بر ایمان و یقین و توکل و آمادگی برای فداکاری، اما در عین حال مبتنی است بر عقل و برنامهریزی و سازماندهی و آموزش و تمرین و تسلیح. ... این تجربه باید به جهانیان منتقل شود."
اینها جملاتی بود که سید حسن نصرالله، دبیر کل حزبالله لبنان در جشن پیروزی مقاومت در جنگ ۳۳ روزه، در نطقی حماسی بیان کرد. از همان روز، نگاههای بسیاری در سراسر جهان، از روزنامهنگاران و اشخاص علاقهمند به مقاومت گرفته تا سیستمهای اطلاعاتی و نظامی و حتی آکادمیهای برتر دنیا بررسی "تجربهی مقاومت" و سیر ایجاد و رشد آن تا رسیدنش به قلهی پیروزیهایش در جنگ ۳۳ روزه را در دستور کار قرار دادند.
اما حزب الله چگونه شکل گرفت؟ ریشههای ایجادش در کجا بود؟ چه شخصیتهای لبنانیای در تأسیس آن و تعیین مسیرش دخیل بودند؟ نقش حقیقی ایران در تشکیل حزبالله چه بود؟ اولین مواجهههای حزبالله در داخل لبنان و با دشمن اسرائیلی چگونه شکل گرفت؟ و ...
این سؤالات و دهها سؤال دیگر، نمونههایی است که پاسخگویی به آنها بخشی از «تجربهی مقاومت» را روشن می کند و نشان میدهد مقاومتی که سید حسن نصرالله آن را «مقاومت باتقوای متوکل عاشق عارف و همچنین عالم عاقل برنامهریز آموزش دیدهی مجهز» توصیف میکند، از زمینههای تأسیس تا پیروزی در جنگ ۳۳ روزه چه روندی را در طی بیش از ۳۰ سال طی کرده است.
در همین راستا بر آن شدیم تا ترجمهی کتاب ارزشمند "رزمندگان خدا؛ حزب الله از درون؛ ۳۰ سال نبرد ضد اسرائیل" را تقدیم کنیم. این کتاب نوشتهی محقق و تحلیلگر برجستهی فرانسوی نیکلاس بلانفورد است. بلانفورد حدود شانزده سال شخصا در لبنان و فلسطین اشغالی حضور داشته و در کنار بررسی منابع و مصادر موجود در این زمینه، با توجه به شناخته شده بودنش اقدام به مصاحبههای اختصاصی با سران مقاومت و فرماندهان و حتی رزمندگان آن کرده است. کما اینکه توانسته با مسئولین امنیتی و سیاسی و فرماندهان نظامی سطح اول رژیم صهیونیستی هم مصاحبههای اختصاصی داشته باشد. همهی اینها در کنار هم کتاب نیکلاس بلانفورد را (که در لبنان با عنوان «غول شیعی از بطری خارج می شود» ترجمه و منتشر شده) بسیار خواندنی و حاوی اطلاعات بکری است.
۱۷ مارس ۱۹۷۴ [۲۶ اسفند ۱۳۵۲]بعلبک - وادی البقاع: ساعتها در خیابانهای تنگ پر از آدم در این شهر قدیمی منتظر بودند. از مناطق شیعهنشین مختلف لبنان آمده بودند: از خانههایی در محلههای فقیرنشین ضاحیهی جنوبی بیروت، و از باغهای موز و مرکبات صور در ساحل مدیترانه، و از باغهای زیتون و مزارع توتون و تنباکو منتشر بین تپههای صخره ای با شیب تند در بنت جبیل و نبطیه در جنوب لبنان، و از روستاهای روییده بر روی دامنههای کوهستانی خشک در اطراف بقاع شمالی. سفر بعضیهایشان تا بعلبک بیش از یک روز طول کشیده بود. در ماشینهای کرایهای مملو از جمعیت و خودروهای شخصیای که کوههای بین بقاع و ساحل لبنان را در نوردیده بودند و راههای ناهموار را پیموده بودند تا به بقاع برسند.
مناسبت آن روز، مناسبتی دینی بود: اربعین امام حسین علیه السلام، کسی که بزرگداشت مراسم شهادتش برای مؤمنین شیعه کافی بود تا رنج سفر را بر خود هموار کنند. ولی آن روز فقط مراسم اربعین نبود که آن جمعیت انبوه را از مناطق مختلف لبنان در بعلبک گرد آورده بود، جمعیتی که حدودا هفتاد و پنج هزار نفر برآورد میشد. شهادت امام حسین(ع) در صحرایی در بین النهرین نبود که مردم را آن روز به تجمع در بعلبک و نشان دادن سلاحهایشان تشویق کرده بود (سلاحهایی که عبارت بود از تفنگهای قدیمی که پسرها از پدرها به ارث برده بودند، یا مسلسلهای کلاشینکوف که در دست گرفته یا روی شانههایشان انداخته بودند)، بلکه در کنار این نمایش سلاحها، هدفشان گوش کردن به سخنان یک نفر بود، روحانی ایرانی الاصل، بلند قامت و محبوبی که تعداد زیادی طرفدار (هم بین مسلمین و هم بین مسیحیها) داشت. این محبوبیت از حدود ۱۵ سال پیش که به لبنان رسیده بود کم کم شکل گرفته بود.
سید موسی صدر (که در بین یارانش به امام موسی معروف بود و همه او را با تواضعش و صدای آرامشبخشش میشناختند) از آغاز آمدنش به لبنان شروع کرد به پراکندن بذر عزم و اراده از طریق سخنرانیهای مختلف. او، سبک جدیدی از سخنرانیهای صریح اعتراضی را نمودار کرد.
یک ماه پیش از آن روز هم امام صدر در روستای بدنایل (که تنها چند کیلومتر با بعلبک فاصله داشت) طی سخنرانی ای با عصبانیت، این موضوع را که دولت لبنان برخی مناطق را ندیده میگیرد و طرحهای اقتصادی و اجتماعی را در آنجا اجرا نمیکند و همچنین موضوع ناتوانی حکومت لبنان در حمایت از اهالی جنوب لبنان در برابر تهاجمات هوایی ویران کننده اسرائیلیها را محکوم کرد. امام صدر در آن سخنرانی اعلام کرد شیعیان لبنان مدتهاست که در حاشیه نگاه داشته شدهاند، و تحت ارادهی دیگران، و با دادن لقب «متوالی» به آنها، آنان را تمسخر کردهاند. اما حالا وقت «انقلاب و سلاح» رسیده است.[«متوالی» کلمه ای مجهولالمصدر است ولی در گذشتهها برای شیعیان لبنان به کار میرفت و حالت استخفافآمیزی در بر داشت.]
«از امروز نه ناله میکنیم و نه گریه میکنیم. از امروز اسم ما متوالی نیست، اسم ما "ردکننده" است، مردان قیام، مردان قیام بر ضد طغیان، حتی اگر این قیام مستلزم بذل خون و جانمان باشد.»
در آن روز، مؤمنان شیعه تصمیم گرفتند که به ندای امام صدر لبیک بگویند: با نشان دادن سلاحهایشان(که نمایش دادن عینی قدرت گروهیِ مخفی ماندهی آنان بود) و با هشدار شدید به حکومت لبنان که طایفهی ملقب به متوالیها [شیعیان] از امروز دیگر ساکت نخواهند ماند و گردن کج نخواهند کرد.
امام صدر و همراهانش در وادی البقاع، به سختی و با کندی به سمت بعلبک در حرکت بودند. در مسیرشان و حین عبور از روستاهای شیعهنشین شمال منطقهی شتورة، جمعیت انبوه و هیجان زده شیعیان بر سر راه امام صدر قرار میگرفتند و او هم مجبور میشد از ماشین پیاده شود و با بزرگان محلی سلام و علیک داشته باشد و با صبر و طمأنینه به صحبتها و فریادهای داغ خوشامدگوییشان و ابراز محبتش مردم گوش فرا دهد.
در مسیر او مدام گوسفند قربانی میکردند تا به این شکل عمق احترامشان را به کسی که به دیدارشان آمده بود نشان دهند.
بعد از اینکه امام موسی صدر با ادب و احترام، درخواست روستاییان را برای اینکه مدت بیشتری نزدشان بماند رد میکرد، سوار ماشین میشد و دوباره حرکت میکرد تا به روستای بعدی میرسید و در آنجا هم باز همین قضایا تکرار میشد. [فلذا حرکت موکب امام صدر بسیار کند رخ میداد.]
بالاخره با ورود موکب امام صدر به مناطق حاشیهای جنوب بعلبک، بلندگوهای مساجد شهر، خبر ورود امام را اعلام کردند. با انتشار خبر در شهر، هزاران تفنگ رو به آسمان گرفته شد و صدای کرکنندهی شلیک هوایی، همراه با فریادهای الله کبر در همه جا پیچید. حداقل پنجاه هزار تفنگ داشتند همزمان شلیک میکردند و این یک خوشامدگویی «بقاعی» حقیقی در مقابل امام موقر بود. حقیقتا سیل گلولههای هوایی، برگی بر روی درختها باقی نگذاشت.
وقتی امام صدر از ماشینش پیاده شد، دور او پر شد از جمعیت مصمم و هیجانزده و به پاخاسته، جمیعت او را تا تریبون کوچکی که برای سخنرانیاش در نظر گرفته بود پیش برد. حین حرکت، دستهای دراز شده با شوق و حسرت عبای او را میگرفتند و به عمامه سیاه روی سرش دست میکشیدند. بیست دقیقه طول کشید تا از ماشین به تریبون برسد و فریادها و شعارهای شور و شوق آمیز و شلیک گلولههای هوایی همچنان ادامه داشت و نمیشد مردم را ساکت کرد.
امام صدر خطاب به جمعیت انبوه حاضر گفت: «من صحبتهایی دارم که از گلوله داغتر است، پس تیرهایتان را نگه دارید.»؛ میخواست با این حرف آنها را تشویق به آرامش کند تا بتواند سخنانش را شروع کند.
امام صدر در سخنرانیاش دولت لبنان را به دلیل کوتاهی در پاسخگوییها به درخواستهای اساسی ملت، ملامت کرد و به این اشاره کرد که همین بعلبک با اینکه تعداد ساکنینش به ده هزار نفر میرسد تنها یک مدرسه دولتی دارد که آن هم زمان تأسیسش به دوره قیمومیت فرانسه بر لبنان در حدود سی سال پیش برمیگردد. امام، از جنوب سخن گفت که در معرض تجاوزات مکرر اسرائیل است و گروههای فلسطینی مسلحِ مستقر شده در آنجا هم به مردمش ظلم میکنند، از مردم جنوب گفت که تحقیر شدهاند، و از آب جنوب گفت که به یغما میرود.
امام موسی انتقاد تندی مطرح کرد؛ گفت که حضور شیعیان در خدمات اجتماعی و صنعت و عرصههای دانشگاهی پایینتر از سطح مطلوب است و هزاران لبنانی فقیر چه در شمال و چه در جنوب کشور حتی شناسنامه هم ندارند و از حق مسلمشان در بهرهمندی از خدمات اساسی دولتی و حق رأی محروم اند.
سید موسی، در سخنرانیاش به مثال شهادت امام حسین اشاره کرد و بدین ترتیب، داستان دینی و نمادین بودن آن نبرد دیرینه با ظلم را با وضعیت اسفباری که شیعیان لبنانی معاصر با آن مواجه بودند گره زد.
با لحنی مؤثر پرسید: «آیا امام حسین چنین وضعی را برای فرزندانش میپذیرد؟»
امام صدر با اشاره به سلاحی که در دستها بود گفت: «سلاح، زینت مردان است» [السلاح زینة الرجال] و یارانش را تشویق کرد تا حق مشروع خود را از دولت بگیرند و یا آنکه در راه به دست آوردن حق مشروع خود بمیرند.
این بار، زبان خشم و انقلاب بود که امام صدر برای برانگیختن شیعیان و برای بیدار کردن جماعت از خواب سهلانگاری و بیخیالیشان به کار گرفته بود و سعی میکرد در آنها روح عزم و اعتماد به نفس و تلاش برای رسیدن به عدالت را برانگیزد.
«عقل حمیة» که در آن زمان یک دانشجوی طرفدار امام موسی صدر بود و بعدها فرمانده نظامی ارشد جنبش امل شد، میگوید: «در اینجا یک مرد بود که موسی صدر نام داشت. امام صدر بود که غول خفتهی [قدرت] شیعیان لبنان را بیدار کرد.»
تاریخچهی حضور شیعیان در لبنان تا زمان امام صدرکسی دقیقا منشأ حضور اسلاف شیعه در لبنان را نمیداند. در هر حال می دانیم که شیعیان لبنان از جهت جغرافیایی در بین اهل سنت شام محاصره بودند و تمرکز اصلیشان در منطقه جبل عامل بود.
شیعیان همواره در این منطقه از نوعی خودمختاری برخوردار بودند. حتی در دوره حکومت عثمانیها هم این خودمختاری را حفظ کرده بودند. تا آنکه پادشاه عثمانی، یک سپاهیِ بسیار خونریز به نام احمد پاشا (که به «جزّار» یعنی «سلّاخ» معروف است) را مأمور کرد تا به مناطق شیعهنشین شام حمله کرده و آنها را مستقیما زیر نفوذ حکومت عثمانی در آورد. جزار کسی است که یک نویسنده اروپایی در همان زمان به اسم بارون دو توت او را اینگونه معرفی کرده: «وحشی مطلقی است که به نوع بشر حمله میکند».
جزار توانست در سال ۱۷۸۱ با وحشیگری فراوان شیعیان را شکست دهد، هرچند که مقاومت
امام صدر با اشاره به سلاحی که در دستها بود گفت: «سلاح، زینت مردان است» [السلاح زینة الرجال] و یارانش را تشویق کرد تا حق مشروع خود را از دولت بگیرند و یا آنکه در راه به دست آوردن حق مشروع خود بمیرند.
سرسختانهی شیعیان در همان زمان هم مثال زدنی بود.
حمله سرکوبگرانه و قمعی جزار، جبل عامل را از موقعیت مرکز اول تعلیم شیعیان خارج کرد. هیچ چیز از تأثیرات این حمله در امان نماند. کمااینکه به خودمختاری شیعیان هم خاتمه داد. در دهههای بعدی اهمیت جبل عامل رفته رفته کم و کمتر شد. در واقع سفرنامه نویسان اروپایی که در نیمه دوم قرن ۱۹ از این منطقه عبور کردهاند نتوانستهاند ناراحتیشان را از فقر و بدبختیای که روستاهای جبل عامل را در برگرفته بود و از رکود و رخوت و بی مبالاتیای که ساکنین محلی داشتند، مخفی نمایند.
شانس شیعیان در دوره انتقال حکومت از عثمانیها به قیمومیت فرانسه در آخر جنگ جهانی اول، چندان افزایش نیافت. وقتی هم که تشکیل دولت لبنان در سال ۱۹۲۰ اعلام شد و مرزهایش در سه سال بعد ترسیم گشت، اهالی جبل عامل تبدیل شدند به اهالی لبنان. همسایگان عرب آنها در جنوب، فلسطینیهایی بودند که تحت قیمومیت بریتانیا قرار داده شده بودند و حالا مرزهای جدید کسانی را از هم جدا میکرد که تا چندی پیش یک جامعه همگون با یکدیگر محسوب میشدند.
حتی پس از آنکه لبنان در سال ۱۹۴۳ از فرانسه مستقل شد، شیعیان باز هم به قدر کافی و باتوجه به حجمشان نسبت به دیگر طوایف لبنان، در نظام حکومتی جدید دارای سهم متناسب نشدند.
میثاق ملی که در آن زمان تدوین شد (و در اصل توافقامهای بین اهل سنت و مارونیهای لبنان بود) مناصب را با توجه به سرشماریای که حدود ده سال قبل یعنی در سال ۱۹۳۲ انجام شده بود تقسیم کرد (جالب است که هنوز هم با گذشت ۸۰ سال، هیچ سرشماری دیگری در لبنان صورت نگرفته است). این سرشماری در همان زمان انجام هم دقتش محل سؤال بود و در هر حال بعد از گذشت یازده سال، قطعا برای چنین مسئلهای قابل استناد نبود. طبق این میثاق ملی، مارونیها (که در آن زمان بزرگترین طایفهی لبنان محسوب میشدند) صاحب بالاترین مناصب سیاسی و امنیتی از جمله ریاست جمهوری و فرماندهی ارتش لبنان شدند.
در سالهای اول پس از استقلال، لبنان شاهد دوره شکوفایی اقتصادی به واسطه بخش خدمات بود، و در این امر از موقعیت جغرافیاییاش بین غرب و خلیج فارس پر نفت و رو به فعالیت بهره میبرد.
ولی این شکوفایی در خلال این دوره، چیزی بود که تنها نخبگان حاکم که به خانوادههای سیاسی با نفوذ متعلق بودند، از آن سود می بردند؛ خانوادههای بانفوذی که بخشهای تجاری و مالی را در انحصار خود و بر سیاست کشور هیمنه کامل داشتند.
عایدات این شکوفایی اقتصادی هم عموما در بیروت و بخشهایی از منطقه جبل لبنان که مسیحیها در آنجا مستقر بودند هزینه میشد. مناطق ثانویه در شمال، وادی البقاع و جنوب که شیعیان در آنجا بودند، شاهد رکود بود. مثلا در سال ۱۹۴۳ حتی یک بیمارستان هم در جنوب لبنان وجود نداشت.
سکونت در مناطق موسوم به «کمربند فلاکت»زرق و برق بیروت (که درآمدش در دهه پنجاه میلادی پنج برابر مناطق اطرافش بود) دهها هزار شیعه را تشویق میکرد که مزارع و روستاهای خود را رها کنند و به دنبال فرصتهای شغلی تازه راهی بیروت شوند. اکثر این شیعیان در حاشیه جنوبی بیروت [ضاحیه جنوبی] و در محلههای پرتراکم و غیر بهداشتی به وجود آمده در آنجا مستقر شدند. شیعیان عموما به عنوان کارگران ساختمانی فعال بودند و به بالا رفتن برجهای سیمانیای کمک کردند که به سرعت خط افق بیروت را محو میکرد.
با آغاز سال ۱۹۷۱ میلادی، تقریبا نیمیاز شیعیان لبنان در ضاحیه جنوبی بیروت ساکن بودند (جایی که به «کمربند فلاکت» مشهور بود)، به علاوه دو منطقه مشخص دیگری که شیعیان در آنجا هم ساکن بودند یعنی بقاع و جنوب لبنان.
نمایندگان سیاسی طایفه شیعه همواره زمینداران شیعهای بودند که سلطهی زمیندارانهی خود را به زیردستانشان تحمیل میکردند و آنها را در مقابل سرسپردگی تام در انتخاباتها، به مناصبی منصوب میکردند [و بدین ترتیب همواره همین زمینداران به عنوان نمایندگان شیعیان انتخاب میگشتند].
با توجه به محدودیت سهم سیاسی شیعیان و شرایط اجتماعی سطح پایین، معلوم بود که محلههای فقیرنشین و پرجمعیت در ضاحیه جنوبی بیروت زمینی بارور برای رشد ایدئولوژیهای چپگرایانه (که در دهه پنجاه میلادی همه خاورمیانه را درمینوردید) خواهند بود. بدین ترتیب جوانان شیعهای که در مناطق پرجمعیت ضاحیه و جو زمیندارانه و فئودالی جبل عامل و بقاع فقیر رشد کرده بودند، احزاب سکولار چپگرا جذبشان میکرد؛ احزابی که شعارشان تعطیل نظام فعلی [سیاسی و اجتماعی] و ترویج مساوات در جامعه بود.
... انگار که او خود مسیح استدر اوج این هیجان اجتماعی- سیاسی شیعیان، امام موسی صدر (که در آن زمان ۳۱ ساله بود) در سال ۱۹۵۹ به لبنان آمد.
او چهار سال قبل از آن سفری به لبنان نموده بود و مهمان [علامه] سید عبدالحسین شرفالدین شده بود. [علامه] سید شرفالدین یکی از اقوام او و بارزترین مرجع شیعیان لبنان در آن زمان بود. [علامه] سید شرفالدین که شدیدا تحت تأثیر این روحانی ایرانی باهوش قدبلند قرار گرفته بود، بر جوانی و بیتجربگی و کم بودن آشنایی او با لبنان چشم پوشی کرد و او را به [البته با تیزهوشی و به عنوان بهترین گزینه] به عنوان جانشین خود انتخاب نمود.
[حالا سید موسی صدر پس از وفات علامه شرفالدین به لبنان آمده بود]. پس از استقرار در شهر صور، اما صدر به سرعت با جامعه محلی درآمیخت. هر جمعه در مسجد عباس شرفالدین صور نماز جمعه میخواند و با شخصیتهای پیشرو در شهر هم ارتباط میگرفت.
«اولش کسی نمیدانست او کیست.» این را عبدالله یزبک میگوید که در آن زمان یک تاجر محلی بود و بعدها تبدیل به دستیار امام موسی صدر شد. «من معمولا نماز را به سادات دیگر اقتدا میکردم. ولی همیشه حس میکردم همه آنها مدام حرفهای شبیه هم [و تکراری] میزنند. فلذا شروع کردم به نمازخواندن با امام صدر [و شنیدن سخنرانیهای بعد از نماز او]. ناگهان دیدم که حرفهای جدیدی درباره دین و اقتصاد و اصلاحات اجتماعی میشنوم. حرفهایی از او میشنیدم که تا آن زمان از هیچ کس نشنیده بودم.»
به کمک برخی تخصیصهای مالی از طرف دولت و همچنین تبرعات دینی، امام صدر دست به یک سری فعالیتهای اجتماعی زد. اولین حرکتش هم برچیدن گدایی در شهر صور بود. در این راستا اقدام به تأسیس یک صندوق خیریهی محلی کرد و سپس آن را به مرور گسترش داد. همچنین مرکزی برای مطالعات اسلامی و چندین مرکز مرتبط با حِرَف و فنون در صور ایجاد نمود. هنرستان فنی جبل عامل که در برج شمالی خارج از شهر صور تأسیس کرد، طرح اصلیاش در آن سالها بود. آن هنرستان هنوز و تا به امروز باز است و هم اکنون زیر نظر خواهر امام صدر رباب به فعالیتش ادامه میدهد. کما اینکه در بیروت هم یک بیمارستان و یتیمخانههایی برای پسران و دختران تأسیس کرد.
امام موسی صدر، با عربیاش که با لهجهی فارسی آمیخته بود و با چهرهی جذاب و فعالیت گستردهاش به سرعت توجه طبقه متوسط [و فقیر] شیعه را به خود جلب کرد و از حمایت آنها برخوردار شد. حالا امام صدر تبدیل شده بود به جایگزین و بدیل ثروتمندان زمیندار سنگدل و همچنین بدیل انقلابیون ترسناک چپگرا. او شخصیتی بود که بین آگاهی جمعی و پیشروی و اصلاح جمع کرده بود.
امام صدر سخت تلاش کرد تا احساس هویت مذهبی واحد را بین شیعیان لبنان (که از نظر جغرافیایی در سطح لبنان پراکنده بودند) تقویت نماید، در همین راستا با روحیهای خستگیناپذیر از این گوشه کشور به آن گوشه دائما در حرکت بود. و به رغم اینکه تمرکزش در کارها بر بهبود شرایط زندگی شیعیان لبنان بود، در عین حال دست یاریاش را به سوی گروههای دیگر هم دراز میکرد (گرچه اینکارش موجب خشم علمای محافظهکارتر شد). در همین راستا به صورت مرتب در کلیساها هم سخنرانی میکرد. در یکی از این موارد، او قرار بود در کلیسایی در علما الشعب سخنرانی کند (علما الشعب یک روستای مسیحی مارونی در مرز لبنان با فلسطین اشغالی است) ولی وقتی نزدیک منطقه شد دید که راه به دلیل تجمع گسترده و عظیم مردمیکه برای شنیدن سخنرانی او آمده بودند، بسته شده است. فلذا مجبور شد که همراه عبدالله یزبک از ماشین پیاده شود و از طریق مزارع توتون و تنباکوی [کنار جاده] خودشان را به کلیسا برسانند.

یزبک این خاطره را به یاد میآورد و میگوید: «با سی دقیقه تأخیر به کلیسا رسیدیم. مردم نگران شده بودند. ولی وقتی که رسید، پشت تریبون رفت. حالا همه مردم میتوانستند صدای او را بشنوند. مردم از رسیدن او و شنیدن صدایش از خود بیخود شدند. مسیحی بودند، ولی شروع کردند مثل مسلمانان فریاد زدن: «الله اکبر، الله اکبر ...». مردم طوری با او مواجه میشدند که گویی خود مسیح ظهور کرده است. مسیحیان خیلی به من میگفتند که خوشحالند از اینکه شخصی مثل او را در بین خود دارند.»
امام صدر [با این فعالیتهایش] دشمنی ثروتمندان زمیندار شیعه (که در جای خود مستحکم شده بودند) را برانگیخت، اینان حس میکردند که این روحانی فعال، تهدیدی برای پایگاه آنها در بین شیعیان است و او با تأسیس مجلس اعلای شیعیان لبنان در سال ۱۹۷۶ (به صفت اصلیترین دستگاه نمایانندهی شیعیان لبنان) نفوذ آنها را به خطر انداخته است. در سال بعد هم امام صدر «حرکة المحرومین» را تأسیس کرد که تبدیل شد به وسیله اصلی او برای ادامه فعالیتهای مردمی و اجتماعیاش در حمایت از افراد فقیرتر اجتماع. این جنبش، اولین سازمان سیاسی و اجتماعی شیعیان لبنان در چنین سطح گستردهای بود.
شکلگیری «فدائیها» [الفدائیین]
در نیمه دوم دهه شصت میلادی امام موسی صدر دریافت که در سایه ظهور رزمندگان فلسطینی [فداییها] در جنوب لبنان به اضافه آشکار شدن نشانههای درگیری با اسرائیل از طریق مرزهای جنوبی، تلاشهای او برای بسیج سیاسی و اجتماعی شیعیان با پیچیدگی بیشتری مواجه است.
لبنان هم مانند دیگر کشورهای هممرز با فلسطین، تعداد زیادی از آوارگان فلسطینی را پس از جنگ اول اعراب با اسرائیل، یعنی درست پس از اعلام تأسیس اسرائیل در سال ۱۹۴۸، در خود جای داده بود. در اواخر دهه پنجاه میلادی، در بین این فلسطینیها گروهای مبارزی پدیدار شدند که قائل به مقاومت مسلحانه در برابر اسرائیل بودند. از مهمترین گروههایی که در آن دوران ظهور کرد جنبش فتح به رهبری یک مهندس جوان به نام یاسر عرفات بود.
اولین عملیاتهای نظامی فتح محدود و پراکنده و بعضا ناموفق بود (اولین این عملیاتها از خاک لبنان به سمت فلسطین آغاز شد و زمان آن ژوئن ۱۹۶۵ بود). ولی این وضع پس از جنگ شش روزه در ژوئن ۱۹۶۷ تغییر کرد. جنگ شش روزه پس از هجوم غافلگیرانهی اسرائیل ضد مصر و سوریه و اردن آغاز شد. وقتی شش روز بعد موافقتنامه آتش بس امضا شد، اسرائیل به صورت کامل باریکه غزه و کل صحرای سینا از مصر و کرانه باختری رود اردن (ازجمله قدس شرقی) از اردن و بلندیهای جولان از سوریه را تصرف کرده بود و بدین ترتیب وسعت دولت عبری را تنها ظرف شش روز، سه برابر نموده بود.
لبنان از دخالت مستقیم در این جنگ اجتناب کرد ولی استیلای سریع اسرائیل بر جولان سوریه، تأثیراتی بر آیندهی سیادت لبنان بر سرزمینهایش و بر امنیت منطقه ای میگذاشت.[در همین جنگ روستای الغجر و مزارع شبعا و تپههای کفرشوبای لبنان هم در آن منطقه توسط اسرائیل اشغال شد].
فتح لند! [سرزمین سازمان فتح]پس از آنکه اسرئیل در جنگ ۱۹۶۷ طعم شکست را به ارتشهای عربی چشاند، جنبش رو به رشد مسلحانهی فلسطینیها تبدیل به نیرویی جذاب شد. در اکتبر ۱۹۸۶ رزمندگان فلسطینی کم کم از اردوگاههای آوارگان پا بیرون گذاشته و شروع به تأسیس پایگاههای نظامی در جنوب لبنان در جوار مرز با اسرائیل [فلسطین اشغالی] نمودند. [به دلیل حضور پررنگ نیروهای سازمان فتح در جنوب لبنان، و در اختیار گرفتن عملی آن مناطق، به جنوب لبنان «فتح لند» گفته میشد.]
حکومت لبنان هم با نگرانی این وضع حاکم شده بعد از جنگ ۱۹۶۷ را زیر
مردم از رسیدن امام صدر و شنیدن صدایش از خود بی خود شدند. مسیحی بودند، ولی شروع کردند مثل مسلمانان فریاد زدن: «الله اکبر، الله اکبر ...». مردم طوری با او مواجه میشدند که گویی خود مسیح ظهور کرده است. مسیحیان خیلی به من میگفتند که خوشحالند از اینکه شخصی مثل او را در بین خود دارند.»
نظر داشت. پیش از آنکه رزمندگان فلسطینی به صورت جدی حملاتشان به اسرائیل را از خاک لبنان را آغاز کنند، اسرائیل به لبنانیها یک نمونه نشان داد که اگر دست و پای سازمان آزادیبخش فلسطین را جمع نکنند، باید منتظر چه چیزی باشند: در ۲۶ دسامبر، دستهای از کماندوهای اسرئیلی در فرودگاه بیروت از هلیکوپترهایشان پیاده شدند و با در اختیار گرفتن اوضاع، سیزده هواپیما از هواپیماهای موجود در فرودگاه را منفجر کردند که در بین آنها ۸ هواپیمای غیرنظامی لبنانی متعلق به خطوط هواپیمایی «خاورمیانه» قرار داشت. [این عملیات در پاسخ به عملیاتهای مقاومت فلسطینی که از خاک لبنان انجام میشد صورت گرفت].
اعتراضات مردمیای که پس از این قضیه در لبنان به راه افتاد، دولت لبنان را مجبور به استعفا کرد.
در آوریل ۱۹۶۹ درگیریهای شدیدی بین ارتش لبنان و سازمان آزادیبخش فلسطین در جنوب لبنان در گرفت و به سرعت به خیابانهای شهرهای لبنان کشیده شد. عملیات فلسطینیها شدت تنشهای لبنان را در سایه تقسیم قدرت بین نخبگان مارونی (که کاملا اوضاع را در قبضه داشتند و در مناصب خود مستحکم شده بودند) با مسلمانان و برخی مجموعههای چپگرا افزایش داد: دستهی اول [یعنی مارونیها] از قدرت رو به رشد سازمان آزادیبخش فلسطین و از توانایی یافتنش در تغییر اوضاع [موجود در کشور] خشمگین بود در حالیکه دسته دوم، فلسطینیها را همپیمانانی مفید در نبرد خود برای دست یافتن به سهم بیشتر در حکومت مییافتند.
[پس از درگیریهای شدید آن سال بین ارتش و فلسطینیها] نهایتا مجموعهای از تفاهمات حاصل شد که طی موافقتنامه ای در اکتوبر ۱۹۶۸ بین حکومت لبنان و سازمان آزادیبخش فلسطین به امضا رسید و به «توافقنامه قاهره» معروف شد. در این توافقنامه به فلسطینیها حق مشارکت در درگیریهای مسلحانه ضد اسرائیل داده میشد «به شرطی که با دو موضوع اساسی سیادت لبنان و امنیت لبنان هماهنگ باشد.»
آغاز سال ۱۹۷۰ همزمان شد با زیاد شدن حملات فلسطینیها به اسرائیل از خاک لبنان، و این چیزی بود که صورتگرفتن عکسالعملهای شدید از طرف اسرائیل را حتمی میکرد. در همین راستا در ماه جولای اسرائیلیها برای اشغال دامنه کوه مزارع شبعا دستبهکار شدند (این دامنه جایی بود که فلسطینیها از آنجا ضد ساحل شمالی الجلیل حملات خمپارهای انجام میدادند). مهندسین اسرائیلی به وسیله خودروهای مهندسی راههای امدادی به دامنه کوه کشیدند، و مراکزی نظامیای در خط مقدم بر روی بلندیهای صخرهای مشرف بر کفرشوبا و شبعا احداث کردند. کشاورزان و رعایای باقی مانده هم که با سرسختی در مقابل سختگیریهای قبلی سربازان اسرائیلی پایداری کرده بودند، مجبور به ترک اراضیشان شدند. حالا اسرائیلیها با این مراکز جدید نظامیشان در بالای تپه، میتوانستند بر بخش بزرگی از جنوب شرق لبنان اشراف داشته باشند.
سال ۱۹۷۴ که آغاز شد، دیگر روزی نبود که جنوب لبنان شاهد تعدیهای مرزی سربازان اسرائیلی یا خمپارهباران یا حملات هوایی نباشد. هرچند سازمان ملل در سال ۱۹۷۲ (بنابه درخواست لبنان) سه مرکز مراقبت، در طول مرزها ایجاد کرده بود ولی این مراقبین غیرمسلح سازمان ملل هیچ کاری نمیتوانستند بکنند جز اینکه تعداد زیرپا گذاشتن قوانین توسط اسرائیلیها و فلسطینیها را ثبت کنند و گزارشهایی درباره خسارات و تلفات در طرف لبنانی تهیه کنند و اساسا اجازه دخالت مستقیم را نداشتند.
بعد از هجوم یک فدائی فلسطینی به اسرائیلیها از طریق مرزهای لبنان در می ۱۹۷۴، دولت اسرائیل تصمیم گرفت که مرزهایش با لبنان را مسدود کند؛ از طریق کشیدن دیواری با ارتفاع دو متر و هفتاد سانتیمتر و مجهز به سیستمهای کاشف حرکت، همچنین کشیدن سیم خاردار و ایجاد مسیرهای خاکی برای کشف جای پای نفوذکنندگان. اسرائیل همچنین یک مرکز مراقبت نظامی در طول مرز ایجاد نمود. همینطور در طرف لبنانی دیوار، گیاهان را از زمین کند و زمین را مینگذاری نمود. همچنین برای مراقبتهای شبانه استفاده از پرژکتور و گلوله منور را در دستور کار گذاشت.
اسرائیل تعداد گشتیهایش برای مراقبت در داخل لبنان را هم افزایش داد: تانکهای اسرائیلی سربازان را در طول روز داخل مرزهای لبنان میبرد و در مراکز مشرف بر اراضی شمال متمرکز میشد. دولت لبنان هم در این راستا شکایتهایی رسمی تقدیم سازمان ملل کرد ولی از ارتش خواسته شد که دخالتی نکند.
اسرائیل در این زمان با پیش گرفتن سیاست تنبیه لبنانیهای جنوبی میخواست حکومت لبنان را مجبور کند که تدابیری ضد نیروهای سازمان آزادیبخش فلسطین اتخاذ کنند. ولی لبنان، کشوری بود کوچک و ضعیف، که بین جهت گیریها و وابستگیهای مختلف طائفهای و مذهبی و ایدئولوژیک رقیب و بین اختلافات اجتماعی تقسیم شده بود. روی همین حساب حکومت لبنان نتوانست به اجماعی درباره کیفیت برخورد مناسب با سازمان آزادیبخش فلسطین برسد، چیزی که اهالی جنوب لبنان را زیر بارانهای نعمات جنگی فلسطینیها و اسرائیلیها قرار داده بود!
شکل گیری «أمل»امام موسی صدر دولت لبنان را تشویق میکرد که جنوبیها را از این وضعیت ناخوشایند نجات دهند، ولی تلاشهایش بی نتیجه بود.
امام موسی صدر مناسب میدید که مجددا نفرت خود از اسرائیل و حمایتش از حق فلسطینیها در بازپسگیری کشورشان را تکرار کند.
با وجود این تصریحات و با وجود احساس همدلی حقیقی و صادقانهای که نسبت به فلسطینی ها داشت، امام صدر میتوانست یقین داشته باشد که کارهای سازمان آزادیبخش فلسطینی در جنوب لبنان برای پیروان او خرابی و بدبختی و فلاکت به بار میآورد.
امام موسی صدر کم کم داشت حس میکرد جمعکردن بین حس همدلی صادقانهای که نسبت به فلسطینیها دارد و حرکات سازمان آزادیبخش فلسطینی در جنوب لبنان دارد سختتر و سختتر میشود [به گفتهی بسیاری از سیاسیون لبنانی، از جمله رئیس جمهور بعدی لبنان امین جُمَیّل، برخی اعضای سازمان آزادیبخش فلسطین در این دوره به تنها کاری که نمیپرداختند تلاش برای آزادسازی فلسطین بود و همهی کارشان شده بود ظلم و ستم به مردم.]
در اوایل سال ۱۹۷۴، امام موسی صدر صبرش در برابر بیمبالاتی و ناتوانی حکومت لبنان به سر آمد و تصمیم گرفت خودش شخصا مشکلات موجود را رفع کند و برای اولین بار، «دست بردن به سلاح» را به عنوان وسیلهای برای دفاع از جنوبیها و گرفتن حقوق محرومان، مطرح نمود.
این حرکت را نباید نوعی انحراف در مسیر این روحانی «معتدل» به حساب آورد. او [با توجه به تجربه این سالیانش در لبنان] فهمیده بود برای درست شدن امور راهی ندارد که به روشی مبتنی بر قدرت دست بیازد.
چنین بود که امام صدر در مقابل تجمع گستردهی مردمی در روستای بدنایل در بقاع، لحن همیشگیاش را کمی تغییر داد و خطاب به پیروانش گفت: «ما هیچ گزینهی دیگری جز انقلاب و سلاح نداریم.»
و یک ماه بعد از سخنرانی بدنایل بود که آن اتفاق عظیم در بعلبک رخ داد و امام صدر با لحن جنجال برانگیزی اعلام کرد : « سلاح، زینت مردان است.» امام صدر از عشائر شیعهی بقاع خواست که درگیریهای قدیمیشان را کنار بگذارند و به نیروی جدیدی که میخواهد برای دفاع از جنوب در مقابل اسرائیل تأسیس کند بپیوندند.
چندی پس از تجمع گستردهی مردمی در بعلبک، تجمع گستردهای هم در صور برگزار گردید. این تجمعات مردمی کمک کرد که «حرکة المحرومین» در وجدان جمعی مردم جا بیفتد.
هرچند حرکة المحرومین را امام در هفت سال پیش از آن تأسیس کرده بود، ولی تا آن زمان یک سازمان به معنای خاصش به حساب نمیآمد و تا قبل از اوایل سال ۱۹۷۴ نمیشد روی آن حساب کرد.
پس از آن تجمعهای گستردهی مردمی، امام صدر شروع کرد به جذب رزمندگان داوطلب تا یک مجموعهی مسلح به عنوان شاخهی نظامی حرکة المحرومین درست کند و این گروه، مأموریت دفاع از جنوب در برابر اسرائیلیها را به دوش بکشد.
بر روی این مجموعه نام «افواج المقاومة اللبنانیة» [امواج مقاومت لبنان] گذاشته شد که سرواژهاش میشد «اَمَل» [که خودش به معنای امید بود].
عقل حمیّة که در آن زمان دانشجو و از پیروان امام صدر بود؛ به یاد میآورد:
«امام صدر در سال ۱۹۷۴-۱۹۷۵ شروع کرد به بازدید از دانشگاهها و از دانشجویان دعوت میکرد که به امل بپیوندند. امام موسی صدر روابط خوبی با روشنفکران شیعه برقرار کرد و آنان را قانع نمود که همراه با فلسطینیها در نبرد با اسرائیل نقش ایفا کنند. ولی خب این کار چندان آسان نبود، چون در آن زمان روابط شیعیان و فلسطینیها [به دلیل حرکات برخی فلسطینیهای مسلح در جنوب لبنان] بد بود.»
امام صدر و عرفات با هم توافق کردند که سازمان فتح، به آموزش نیروهای امل در پادگانهایی که امل به تازگی در بقاع شرقی تأسیس کرده بود کمک نمایند. امام صدر میخواست با این کار ضمن فراهم آوردن آموزش نظامی برای کادرهای امل، روابط شیعیان و فلسطینیها را هم تقویت نماید.
بدین ترتیب فتح، مسئول سازماندهی و آموزش نیروهای امل، با نهایت مخفیکاری، شد. به رغم همهی اینها، تصویر صلح و تسامحی که امام صدر ترسیم کرده بود، اگر معلوم میشد که او هم مانند دیگر رهبران سیاسی لبنانی وارد بازی تأسیس میلیشا [گروه شبهنظامی] شده است، دچار ضربه میگردید.
ولی سرنوشت، راه خودش را میرفت: در آوریل ۱۹۷۵ حالت تنش در لبنان وارد فاز سنگینتری شد؛ تا آنکه کار به آغاز جنگ داخلی رسید. سه ماه بعد و در آغاز ماه جولای، یک مربی فتح در اردوگاه آموزشی امل در عین التینة در تپههای شرق بعلبک، به صورت غیرعمدی موجب انفجار یک مین ضد تانک شد.
در این انفجار، سی نفر از اعضای امل کشته شدند و دهها نفر هم مجروح گشتند. امام صدر که همین چندی پیش برای پایان دادن به جنگ داخلی لبنان دست به اعتصاب غذا زده بود و این اعتصاب غذا با حمایت گسترده ی مردمی مواجه شده و به تازگی به این اعتصاب غذا پایان داده بود، مجبور شد اعتراف کند که او یک گروه شبهنظامی تأسیس کرده است.
به رغم اینکه اصرار او بر اینکه هدف امل، فقط دفاع از جنوب در برابر اسرائیل است، اما در هر حال؛ اینکه حالا او خودش فرمانده یک گروه شبه نظامی بود، اعتصاب غذایش ضد جنگ داخلی را غیر واقعی نشان میداد.
ما به دامان اسرائیل پرتاب شدیم!در همین اثنا، جنوب لبنان از هول و هراس اولیهی جنگ داخلی که در شمال لبنان شدت گرفته بود به دور ماند چرا که اکثریت اعضای سازمان آزادیبخش فلسطین برای نبرد در خطوط جنگ در بیروت، از جنوب رفته بودند.
با همه اینها، تکانههای جنگ داخلی به جنوب لبنان هم رسید و در ژانویهی ۱۹۷۶، درگیری و شکاف در ارتش موجب شد که بخشی از اعضای ارتش به گروههای شبه نظامی ملحق شوند یا آنکه سربازانِ بدون فرمانده، خیلی ساده به خانههایشان بازگردند!
به رغم نگرانی نخستوزیر وقت اسرائیل اسحاق رابین از کشیده شدن به صحنهی سیاسی پیچیده و بیرحم لبنان، او در نهایت موافقت کرد که برای مسیحیهای روستاهای جنوبی لبنان که خود را در محاصرهی سازمان آزادیبخش فلسطین و شبهنظامیان چپگرا میدیدند، کمک بفرستد و از گروههای شبهنظامی در شمال هم حمایت مادی نماید. رابین در تشریح تصمیمش گفت:
اسرائیل به مسیحیان لبنانی کمک خواهد کرد که به خودشان کمک کنند.
در کنار مرکز نظامی اسرائیل در منطقهی مقدم در سمت غرب مطلة (که یک شهرک در شمال فلسطین اشغالی است) ، یک گذرگاه مرزی رسمی هم ایجاد شد. اسرائیل اقدام به ایجاد یک درمانگاه کوچک در آب و هوای خوش در کنار یک باغ سیب هم کرد تا به لبنانیها خدمات طبی مجانی ارائه کند.
چیزی نگذشت که باغداران لبنانی شروع کردند به عبور از مرزها برای فروختن محصولاتشان به تاجران اسرائیلی، برخی دیگر هم در کارخانهها و بنگاههای تجاری بزرگ و در هتلهای اسرائیل برای خودشان کار پیدا کردند.
وزیر دفاع وقت اسرائیل شیمون پرز به صورت تمامقد به حمایت از روابط تازه آغاز شده با مسیحیان جنوب لبنان پرداخت و در ماه ژوئن رسما اعلام کرد که سیاست «مرز دوستی» [اشاره به مرز لبنان با فلسطین اشغالی] را در پیش خواهد گرفت.
مسیحیان جنوب لبنان به خطرات همکاری با اسرائیلیها کاملا آگاه بودند و هیچ شکی در این تبعات نداشتند، ولی حس میکردند به دلیل محاصره شدنشان توسط سازمان آزادیبخش فلسطین
شهرت سید محمد حسین فضل الله به عنوان یک سخنرانِ دارای شخصیتی دوستداشتنی، به سرعت گسترده شد، کسی که نظراتش دربارهی اسلام در جهان معاصر فقط در بین فقرای بی سواد منطقهی النبعة طرفدار نداشت، بلکه حتی دانشجویان تحصلکرده در دانشگاهها هم جذب نظرات او شده بودند.
و جدا افتادنشان از بیروت، گزینهی دیگری در اختیار ندارند.
«به نظر شما، چه چیز باعث شد دیوارها را تخریب کنیم و به اسرائیل برویم؟» این سؤالی است که پدر منصور حکیم، کشیش مارونی در قلَیّا میپرسد، یعنی اولین روستایی که در جنوب با اسرائیلیها روابط برقرار کرد: «هزاران خمپاره مستمرا بر سر ما میبارید. تعداد زیادی از ما دچار مجروحیت شده بودیم. این مجروحان باید به اسرائیل میرفتند. ما هیچ گزینه و انتخاب دیگری نداشتیم ... در حقیقت ما به دامن اسرائیل پرتاب شدیم.»
چیزی نگذشت که این همکاری از سطح ارسال کمکهای انساندوستانه به سطح حمایت نظامی منتقل شد. در این راستا، ارتش اسرائیل شروع کرد به کمک مخفیانه برای ایجاد یک گروه شبهنظامی مرزی محلی که ستون فقرات اصلی آن، نظامیان جدا شده از ارتش لبنان باشند به علاوهی جوانهای اهل روستاهای مسیحی همان مناطق جنوب.
برخی عناصر تازه جذبشدهی این گروه شبه نظامی، لباسهای نظامی زیتونی رنگ اسرائیلی به تن میکردند که نوشتههای روی آن هم عبری بود و تفنگهای اسرائیلی داشتند. اسرائیلیها یک واحد تماس هم در مطلة ایجاد نمودند و به همپیمانان تازهی لبنانی خود سی تانک شرمان هم دادند (که البته زمان ساختش به جنگ جهانی دوم یعنی حدودا بیست و پنج سال قبل باز میگشت) از دیگر جهیزات اهدائی اسرائیل به این گروه، خمپارهاندازهای سبک و تیربارهای سنگین و تجهیزات ارتباطی بیسیم و نفربرهای زرهی قدیمی ساخت شوروی بود که بر روی همهشان یک صلیب سفید رنگ (که علامت این گروه شبهنظامی بود) کشیده شده بود.
گشتیهای ارتش اسرائیل هم شروع کردند به رفتنِ بیشتر و بیشتر در عمق خاک لبنان و تثبیت حضور خود در داخل خاک لبنان.
ورود ارتش سوریه به لبناندر همین حال، سوریه چشمش را بر روابط رو به رشد بین اسرائیل و مسیحیان لبنان نبسته بود. رئیسجمهور سوریه، حافظ اسد میترسید که اگر گروههای شبهنظامی وابسته به اسرائیل در نبرد با چپها و سازمان آزادیبخش فلسطین به آستانهی فروپاشی برسند، آن وقت اسرائیل برای حمایت از مسیحیها در لبنان دخالت نظامی کند. اگر هم اسرئیل در لبنان دخالت میکرد، یعنی آنکه دولت یهودی در لبنان برای خودش جای پا پیدا مینمود و با توجه به نزدیکی دمشق به مرز لبنان، این به معنای تهدید دمشق از جانب غربی بود. این تحولی بود که اسد عزمش را جزم کرد تا به آن اجازهی ظهور ندهد.
چیزی که اسد از آن میترسید، در اوایل سال ۱۹۷۶ میرفت که محقق شود، وقتی که گروههای شبه نظامی مسیحی زیر ضربات سازمان آزادیبخش فسطین و چپها، داشتند پایگاههایشان را از دست میدادند. وقتی که کمال جنبلاط (رهبر «جنبش ملی» چپگرای لبنان) با سرسختی درخواست سوریه برای کم کردن از شدت حملاتش به گروههای شبه نظامی مسیحی را رد کرد، اسد به صورت ناگهانی طرف مسیحیها را گرفت و برای حمایت از آنان ارتش سوریه را به لبنان گسیل کرد. حالا اسرائیلیها نشسته بودند و از نابودی سازمان آزادیبخش فلسطین (که دشمنشان بود) توسط دشمن دیگرشان یعنی سوریه لذت میبرند، واقعا حالت مسخرهای شده بود! در عین حال اسرائیلیها شدیدا تأکید داشتند که ارتش سوریه نباید دست به ماجراجویی بزند و به جنوبِ «خط قرمز» بیاید (هرچند که این خط قرمز دقیقا معین نشده بود، ولی عملا کل جنوب لبنان را در بر میگرفت).
در ماه اکتبر، چپگراهای لبنانی و سازمان آزادیبخش فلسطین شکست خوردند و نقش تعیین توازن قوا در لبنان به سوریه رسید. حالا سوریه در رأس سی هزار نظامیای قرار داشت که تحت عنوان «نیروهای بازدارندهی عربی» از طرف اتحادیهی عرب [برای جلوگیری از شعلهور شدن جنگ داخلی در لبنان] تشکیل شده بود.
آغاز تشکیل «ارتش جنوب لبنان»ارتش لبنان، برای بازگرداندن بخشی از کنترل دولت بر جنوب کشور، به یکی از نظامیانش به نام سرگرد سعد حداد (که از اهالی مرجعیون در جنوب بود) امر کرد که به جنوب برود و نیروهای باقی ماندهی ارتش و گروه شبهنظامی مورد حمایت اسرائیل راتحت امر خود درآورد. به دلیل اینکه دولت قدرتی نداشت، ارتش در وضعیت سختی قرار گرفته بود چراکه حالا باید به صورت تلویحی برای سیطره بر جنوب کشور، به همکاری با اسرائیل گردن میگذاشت. تنها راه امن و موجود برای رسیدن سعد حداد به مقر جدیدش در جنوب لبنان، از طریق دریا بود. سعد حداد مسافت مسیر مابین جونیة در منطقهی مسیحینشین مرکزی در شمال بیروت تا حیفا در شمال اسرائیل [فلسطین اشغالی] را بر روی یک قایق اسرائیلی مجهز به موشک طی کرد. در ماههای بعد، سعد حداد وضعی غیرعادی پیدا کرده بود: گزارشهایش را برای فرماندهی ارتش لبنان به بیروت ارسال میکرد و حقوق اعضای تحت فرماندهیاش را از دولت لبنان میفت (مثل مابقی نیروهای شبهنظامی مورد حمایت اسرائیل) درحالیکه با ارتش اسرائیل همکاری میکرد و از آن دستور میگرفت!
در اوایل سال ۱۹۷۷ (و با تحریک اسرائیلیها) سعد حداد دست یه یک سلسله فعالیت نه چندان شدید برای گسترش منطقهی نفوذش پیرامون مرجعیون و قلیّا زد تا بدین ترتیب، روستاهای مسیحی را در طول مرز به هم متصل نماید و یک کمربند امنیتی یکدست تشکیل دهد.
حالا و در حالیکه مابقی لبنان به دلیل حضور سوریها از آرامش و صلح برخوردار شده بود، جنوب لبنان به دلیل حملهی شبهنظامیان سعد حداد به روستاهای شیعهی مجاور وارد یک سری جنگ ناپیوسته شد. هرچند که نیروهای حداد اکثرا به دلیل ضدحملههای سازمان آزادیبخش فلسطین و چپها مجبور به عقبگرد میشدند. دو طرف ضد هم خمپارهباران و توپبارانهای شدیدی داشتند و افزایش تعداد زخمیها در طول مرز با اسرائیل (به قول اسحاق رابین، مرز دوستی) باعث شده بود که دانشجویان پزشکی اسرائیل مدام مشغول کار باشند!
آیتالله سید محمد حسین فضل الله و «اسلام پویا»
هرچند تلاشهای گستردهی امام موسی صدر، علنیترین تلاش برای زیر بال و پر گرفتن شیعیان «محروم از حقوق خود» در لبنان بود، ولی این تنها نیروی محرکی نبود که در شیعیان لبنان اثر گذاشت. بلکه در کنار آن، نوع دیگری از فعالیتهای دینی (که البته آرامتر بود) هم در دههی هفتاد میلادی در لبنان شروع شد. ریشهی این تلاش نه در عمق تپهها و درههای صخرهای جنوب لبنان، بلکه در جایی دور در شرق و در حرارت سوزان صحرای جنوب عراق بود: نجف اشرف.
در آن زمان نجف اشرف مرکز اصلی آموزش دادن و آموزش دیدن فقه اسلامی برای شیعیان به حساب میآمد، کما اینکه مرکز حضور مراجع اصلی این مذهب بود. هر ساله صدها طلبه به آنجا میرفتند تا وارد مدارس اسلامیای شوند که در کنار بارگاه امام علی بن ابی طالب (علیهما السلام) قرار گرفته بود.
نجف، زادگاه سید محمد حسین فضل الله بود. پدر او آیتالله سید عبدالرئوف فضل الله بود که شخصیتی بود لبنانیالاصل و محترم. سید محمد حسین فضل الله در سالهای بعد تبدیل شد به مرشد معنوی گروه تازهتأسیس حزبالله و رهبران آن و تبدیل شد به مهمترین مرجع شیعیان لبنان.
سید فضل الله در سال ۱۹۳۵ در جو پاک نجف به دنیا آمد. از کودکی توجهش معطوف بود به دین و تقوا. کمی که بزرگتر شد به سلک طلبگی درآمد و تنها سیزده سالش بود که شعرها و نوشتههایش (که در بسیاری از مجلات فرهنگی مرسوم در جهان عرب منتشر میگشت) مورد تحسین بسیاری قرار گرفت.
سید فضل الله در همان سالهای ابتدایی بلوغ که مشغول تکمیل دروس حوزوی بود، مواجه شد با تکانههای سیاسی که عراق دههی پنجاه میلادی را در بر گرفته بود. درست مانند تلاش امام موسی صدر در لبنان که میخواست جلوی نفوذ و رشد جنبشهای قومی سکولار عرب در بین شیعیان را بگیرد، سید فضل الله جوان و برخی دیگر از علمای نجف هم متوجه شدند که شعائر دینی در عراق (در سایهی تأثیرگذاری گستردهی کمونیستها و بعثیها) با چه خطراتی روبروست.
سال ۱۹۵۸ که آغاز شد، سید فضل الله به صورت گستردهای در حزب تازه تأسیس «الدعوة» مشغول فعالیت بود. این حزب یک برنامهی عمل اسلامی انقلابی را در دستور کار داشت و مهمترین شخص در آن، آیتالله سید محمد باقر صدر (دوست نزدیک سید محمد حسین فضل الله) بود. حزب الدعوة تلاش داشت تا اسلام و موازین اسلامی را به عنوان یک گزینه در مقابل سکولاریسم و ایدئولوژیهای چپ مطرح کند، و هدف غایی حزب هم تشکیل دولتی اسلامی در عراق بود.
به رغم اینکه سید فضل الله هرگز هیچ سمت رسمیای در حزب الدعوة نداشت، ولی یک حامی پیشرو برای تفکرات این حزب بود که بر آن اسم «اسلام پویا» گذاشته شده بود. سید فضل الله در دههی شصت روش عملش را پیشرفت داد و همانطور که مشغول تعلیم دیدن و تدریس بود، به ارائهی مباحثی [غیر از دروس حوزوی] هم پرداخت.
آیتالله فضل الله، در سال ۱۹۶۶ نجف را به مقصد لبنان ترک کرد، جایی که تا پیش از آن فقظ چند بار به آن سفر کرده بود. وقتی در منطقهی النبعة در شرق بیروت (در یک محلهی مملو از آوارگان شیعهی جنوبی و آوارگان فلسطینی) مستقر شد، یک بازرگان محلی از او درخواست کرد که ادارهی امور یک گروه اجتماعی-فرهنگی به نام «اسرة التأخی» [خانوادهی برادری] را به عهده بگیرد. سید فضل الله اقدام به افتتاح یک مسجد و یک حسینه نمود و شروع کرد به ایراد سخنرانی برای جوانان تا بدین ترتیب آتش اشتیاق نسبت به عقاید چپگرایانهی احزاب سکولار (که در بین جوانان شیعه گسترده بود) را خاموش کند.
در کنار این، سید فضل الله «مؤسسهی شرعی اسلامی» را هم تأسیس کرد که در نوع خودش در آن وقت در لبنان بیظنیر بود و کارش انجام پژوهشهای دینی پیشروانه بود و از نمونهی مورد استفاده در نجف پیروی میکرد.
شهرت سید محمد حسین فضل الله به عنوان یک سخنرانِ دارای شخصیتی دوستداشتنی، به سرعت گسترده شد، کسی که نظراتش دربارهی اسلام در جهان معاصر فقط در بین فقرای بی سواد منطقهی النبعة طرفدار نداشت، بلکه حتی دانشجویان تحصلکرده در دانشگاهها هم جذب نظرات او شده بودند.
سید فضل الله در سال ۱۹۶۶ اتحادیه دانشجویان مسلمان لبنان را به عنوان وسیلهای برای جهتدهی به جوانان روشنفکر تأسیس کرد تا آنان بتوانند در عین مشغول بودن به حرفههای تخصصی خود در جهان سکولار جدید، اسلامشان را هم به کار ببندند.
رهبران آیندهی حزبالله، جزو اولین افراد جذب شده به سید فضل الله بودند که از جمله ی آنان میتوان به شیخ راغب حرب اشاره کرد: یک روحانی سرسخت که در نجف تحصیل کرده و حالا امام جماعت مسجدی در زادگاهش یعنی روستای جبشیت در جنوب لبنان بود.
در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد میلادی، سید فضل الله و امام موسی صدر فعالترین و پویاترین شخصیتهای دینی در لبنان بودند. هر دو سخنرانانی زبردست بودند که از آرمان فلسطین حمایت مینمودند. امام موسی صدر لاغر اندام، قدر بلند و دارای شخصیتی دوستداشتنی بود و نیرویی عجیب داشت که به او امکان میداد دائما در تحرک باشد و دیدارها و سخنرانیهایی در سراسر لبنان برگزار نماید. اما سید محمد حسین فضل الله قدی کوتاه و ظاهری پرهیبت داشت، با شخصیتی آکادمیک که فعالیتهایش متمرکز بود در محلهی النبعة. در این بین تأید شدید سید فضل الله بر وحدت بین شیعه و سنی هم نظرها را به خود جلب میکرد.
تلاش امام موسی صدر متمرکز بود بر بهبود اوضاع شیعیان در چارچوب نظام موجود لبنان، ولی سید فضل الله خواستار تأسیس یک نظام اسلامی مطابق با زمانه و گردن نهادن به اسلامی جهانی بود که از مرزهای ساختهی دست بشر فراتر برود. هر دو هم نظرات تندی نسبت به اسرائیل داشتند.
اولین فعالیتهای عماد مغنیةاز جملهی کسانی که در اواسط دههی هفتاد میلادی [دهه پنجاه شمسی] به صورت منظم در سخنرانیهای سید فضل الله در مسجد «خانوادهی برادری» حاضر میشد، جوانی بود لاغر اندام، با صورتی جدی، در اواسط دههی دوم عمرش با نام عماد مغنیة. عماد مغنیة در سالهای بعد به عنوان فرمانده نظامی حزبالله شهرتی جهانی یافت؛ شخصیتی کارآزموده و با اراده که طراحی بسیاری از عملیاتهای استشهادی و ربایش اتباع غربی در لبنان در دههی هشتاد میلادی را به او منسوب مینمایند.
عماد مغنیة در سال ۱۹۶۲ میلادی متولد شد و در محلهای فقیرنشین در ضاحیهی جنوبی بیروت رشد کرد. هرچند میدانیم که اصلیت خانوادهی او
دوستان مغنیه و کسانی که او را میشناسند او را اینگونه توصیف میکنند: «شدیدا باهوش بود»، «دائما حواسش جمع بود»، «انگار اصلا نمیخوابید»، «شوخ طبع بود» و «زیاد میگفت و میخندید.»
به منطقهی طیر دبا که روستایی کوچک در تپههای شرق صور است، بر میگردد. چیز زیادی از کودکی او نمیدانیم ولی دوستان دوران کودکیاش به خاطر میآورند که او ذاتا فرمانده بود؛ از همان کودکی شخصی بود متدین و طرفدار سید محمد حسین فضل الله و وفادار به او. دوستان مغنیه و کسانی که او را میشناسند او را اینگونه توصیف میکنند: «شدیدا باهوش بود»، «دائما حواسش جمع بود»، «انگار اصلا نمیخوابید»، «شوخ طبع بود» و «زیاد میگفت و میخندید.»
در سال ۱۹۷۶، مغنیه به همراهی تعدادی از دوستانش به یک پادگان آموزشی سازمان فتح در نزدیک دامور رفتند. دامور یک روستای مسیحی در کنار راه اصلی ساحلی در جنوب بیروت بود که در ژانویهی همان سال، برخی از اهالیاش توسط شبهنظامیان فلسطینی و شبهنظامیان چپگرا کشته شده و مابقی هم از آنجا بیرون رانده شده بودند.
این پادگان زیر نظر انیس نقاش قرار داشت، کسی که آن زمان یک شخصیت اسطوریای برای اعضای سازمان آزادیبخش فلسطین بود. امروز، این مرد خوش برخورد با موهای روشنش و محاسنش که حالا خاکستری شده و باعمری بیش از شصت سال، بیش از آنکه یک انقلابی باشد، یک استاد دانشگاه است. انیس نقاش (که یک مسلمان اهل سنت بیروتی بود) در سال ۱۹۶۸ به فتح پیوسته بود. نقاش همکار ایلیچ رامیرز سانچز (معروف به کارلوس) و جزو همان گروهی بود که با تهور فراوان، وزرای نفت اوپک را در سال ۱۹۷۵ در وین به گروگان گرفتند.
بعد از سقوط دامور و افتادنش به دست سازمان آزادیبخش فلسطین، انیس نقاش در آنجا پادگان نظامی کوچکی تأسیس کرد تا به مجوعههای مختلف (از گروههای کوچک تا افراد) در مدت بیست روز تاکتیکها و مهارتهای لازم برای بهکارگیری سلاح را آموزش دهد.
انیس نقاش یادش میآید: «عماد مغنیة پیش من آمد و گفت که او و دوستانش یک گروه اسلامگرا هستند و میخواهند آموزش نظامی ببینند ولی این گروه نمیخواهد که به سازمان فتح بپیوندد.» انیس ادامه میدهد: «اکثرشان سنشان کم بود. ۱۷-۱۸ ساله بودند. عماد با بقیه متفاوت بود چون خیلی به یادگیری مسائل اهتمام داشت، در حالیکه همه میخواستند هرچه زودتر دوره تمام شود تا بتوانند با تفنگ، تیراندازی کنند. او تنها کسی بود که در آن دوره، نکتهها را یادداشت برداری میکرد. مثل بقیه همهی هوش و حواسش پی این نبود که تیراندازی کند.»
انیس نقاش به شاگردانش ضرورت طراحی و نقشهریزی تاکتیکی و استراتژیک را آموزش میداد و در حین بحث میگفت: «برای اینکه جریان مقاومت، فعال و کارآمد باشد، نباید فقط با وقایعی که درحال رخ دادن است تعامل کند، بلکه باید نسبت به مسائل پیشدستی داشته باشد تا بتواند عنصر غافلگیری را آنطور که باید و شاید حفظ کند و گام بعدی دشمن را پیشبینی نماید.»
انیس نقاش با یادآوری آن روزها میگوید: «عادت داشتم که دربارهی ضرورت این برایشان صحبت کنم که باید بدانیم یک سال بعد یا دو سال بعد یا سه سال بعد میخواهیم چه کنیم. در آن زمان فعالیتهای احتمالی دشمن چیست؟ انتشار نیروهایش چه وضعی خواهد داشت؟ چه آمادگیهایی برای مواجهه با حوادث احتمالی خواهد داشت؟ این چیزهایی بود که از همان اول به عماد یاد دادم.»
انیس، با لبخندی خفیف ادامه میدهد: «مردم خیلی به من لطف میکنند که به من میگویند تو استاد عماد بودهای. ولی همهی کاری که من کردم این بوده که نکات کلی و اساسی را به او یاد دادم. عماد بعدها از دانشگاه [عملی] مقاومت فارغ التحصیل شد و مکتب مقاومت خاص خودش را برای آموزش به دیگران به وجود آورد.»
آغاز دوستی دو دبیر کل حزباللهسید حسن نصرالله، جوان متدین دیگری بود که هوش و گوشش به سخنرانیهای سید محمد حسین فضل الله بود. آن نوجوان لاغراندام و خجالتی، که هنوز ده سالش نشده بود که شروع کرد به رفت آمد به «خانوادهی برادری» در النبعة در اواخر دههی شصت میلادی، در سالهای بعد تبدیل شد به دبیرکل حزبالله و شخصیتی محبوب و یکی از پرنفوذترین رهبران جهان عرب که یاران حزب، دوستش میدارند و دشمنان حزب با او با احترام تمام رفتار میکنند.
سید حسن در سال ۱۹۶۰ متولد شد، او بزرگترین فرزند خانواده در بین ۹ برادر و دو خواهر بود. پدرش (سید عبدالکریم) روی یک چرخ دستی در محلهی فقیرنشین کرنتینا در نزدیکی النبعة، میوه و سبزی میفروخت. سید حسن نوجوان، وقتش را با قرائت قرآن و فکر کردن دربارهی نوشتجات کتب دینی میگذارند. خودش یادش میآید از هممان سن ۹ سالگی شدیدا و صد در صد به تعالیم دینی مقید بوده است.
با شروع جنگ داخلی لبنان در سال ۱۹۷۵، خانوادهی سید حسن، پیش از آنکه محله به دست شبهنظامیان مسیحی بیفتد، مجبور به فرار از آنجا شده و به بازوریة (که از صلح نسبی برخوردار بود) نقل مکان کردند. بازوریه، روستای پدریشان بود، روستایی در حاشیه صور در جنوب لبنان که اطرافش پر بود از باغهای انبوه پرتقال.
بازوریه در اواسط دههی هفتاد یکی از پایگاههای کمونیستها شده بود. آگاهی سیاسی سید حسن به سرعت رو به رشد گذاشت، او شروع کرد به دعوت جوانهایی که مثل خودش گرایشهای دینی داشتند تا به گروه پژوهشیای که در کتابخانهی اسلامی روستا تشکیل میشد بپیوندند.
سید حسن در همان سال به جنبش امل پیوست و به رغم اینکه تنها پانزده سال داشت، به عنوان نمایندهی جنبش امل در روستایش انتخاب شد.
با همهی اینها، درس خواندن در نجف، سید حسن نوجوان را به خود جذب میکرد. بالاخره به بغداد و از آنجا به نجف سفر کرد، درحالیکه یک معرفینامه از یکی از علمای صور همراه داشت و امیدوار بود بتواند آیتالله سید محمدباقر صدر (مؤسس حزب الدعوة و دوست قدیمی سید محمد حسین فضل الله) را ببیند.
مراکز دینی شیعیان در اواخر دههی هفتاد از طرف نظام بعثی عراق زیر فشار بودند. وقتی سید حسن به نجف رسید، یکی از رفقای قدیمیاش در لبنان را دید و او به سید حسن هشدار داد که فعلا به دیدار سید محمد باقر صدر نرود چون دیدار با او میتواند برایش از طرف حکومت عراق مشکلساز شود. آن رفیق قدیمی گفت که او را با شخصی که جزو نزدیکان سید محمد باقر صدر است آشنا خواهد کرد و آن شخص زمینهی دیدار بین او با آیتالله صدر را فراهم خواهد کرد. این واسطه کسی نبود جز سید عباس موسوی.
سید حسن نصرالله سالها بعد یادش میآمد: «موقعی که داشتیم میرفتیم سید عباس موسوی را ببینیم، اتفاقی در خیابان به خود او برخوردیم. به دلیل رنگ پوستش ابتدا خیال کردم عراقی است. دو روز بود در بغداد و نجف بودم و لهجهی عراقی را یاد گرفته بودم. شروع کردم با سید عباس به لهجهی لبنانی که رنگ و بوی لهجهی عراقی داشت حرف زدن ولی سید عباس خندهای کرد و گفت: من لبنانیام، عراقی نیستم.» این آغاز رابطهی طولانی و ثمربخش بین این دو جوان بود.
سید عباس موسوی که از اهالی روستای کوچک نبی شیت در منطقهی بقاع بود، از نظر سنی، هشت سال از سید حسن بزرگتر بود و از سال ۱۹۷۰ در نجف پیش سید محمدباقر صدر مشغول تحصیل بود. بعد از آنکه به دیدار سید محمد باقر صدر رفتند، آیتالله صدر از سید عباس خواست که این جوان تازه رسیدهی لبنانی را زیر بال و پر بگیرد و معلم و راهنمای او باشد.
سید حسن نصرالله هجده ماه بعد از آن روز را در کنار گروه کوچکی از طلاب دیگر که همه زیر نظر سید عباس موسوی بودند غرق درس خواندن بود. سید حسن نصرالله سید عباس موسوی را (که بعدها دبیرکل حزبالله شد) «پدر، مربی و دوست» توصیف میکند.
سید حسن میگوید: «زیر نظر سید عباس، گروه ما همهی عادتهای مرسوم را کنار گذاشت. مطلقا استراحتی نمیکردیم. سید عباس تبدیلمان کرده بود یه یک کندوی عسل پرجنب و جوش. ما را تشنه و هلاک یادگرفتن کرده بود.»
ولی درس خواندن سید حسن و دوستانش در آنجا ناتمام ماند، چراکه نظام عراق در اوائل سال ۱۹۷۸ اقدام به اتخاذ تصمیماتی حاد و شدید ضدحوزهی نجف کرده و طلاب لبنانی را دستگیر و از عراق اخراج میکرد. سید حسن نصرالله هم برای دستگیر نشدن مجبور شد خودش از عراق بیرون بزند. او به لبنان برگشت و وارد حوزهکوچکی شد که سید عباس در بعلبک تأسیس نمود.
حملهی اسرائیل به جنوب لبنانبازگشت سید حسن نصرالله به لبنان در اواسط ال ۱۹۷۸ همزمان شد با چندین تحول محوری که اثری عمیق بر شیعیان لبنان گذاشت:
در یازدهم مارس، گروه کوچکی از رزمندگان فتح از طریق دریا به شمال فلسطین اشغالی نفوذ کرده و یک اتوبوس حامل مسافران اسرائیلی را ربودند و از جادهی اصلی به سمت تل آویو راهی شدند، در خلال حرکت هم تبادل آتش ادامه داشت. وقتی زد و خوردها تمام شد، همهی فلسطینیها (جز دوتایشان) کشته شدند و از سی و هفت اسرائیلی کشته شده در این قضیه هم بیست و پنج نفرشان وقتی رزمندگان فتح، اتوبوس را با بمب دستی منفجر کردند، زنده زنده سوختند.
اسرائیلیها در این زمان دنبال بهانهای برای وارد شدن به جنوب لبنان و بیرون کردن سازمان آزادیبخش فلسطین از آنجا و تقویت گروه شبهنظامی سعد حداد بودند. حالا بهانهی مناسبی گیرشان آمده بود.
شب ۱۴ مارس، اسرائیلیها به جنوب لبنان حمله کردند و از ۴ محور اصلی فیمابین راه ساحلی در غرب و منطقهی کوهستانی العرقول در شرق، به سمت شمال راه افتادند. دولت اسرائیل اعلام کرد که قصد اشغال منطقه را ندارد. رئیس ستاد مشترک ارتش اسرائیل ژنرال مردخای گور اعلام کرد کرد هدف از این حمله، متصل کردن مناطق مسیحی نشین تحت سلطهی سعد حداد به یکدیگر است تا یک «کمربند امنیتی» در مرز شکل گیرد.
خود سازمان آزادیبخش فلسطین هم انتظار داشت که بعد از ربودن اتوبوس، اسرائیل دست به عملیات بزرگی بزند، ولی حجم این هجوم اسرائیل را چندان دست بالا نگرفت و به سمت شمال لبنان عقبنشینی کرد.
روز نوزدهم مارس، شورای امنیت سازمان ملل قطعنامه ۴۲۵ را تصویب نمود. این قطعنامه خواستار «احترام شدید به تمامیت ارضی، سیادت و استقلال سیاسی لبنان» شده و از اسرائیل خواسته بود «فورا همهی فعالیتهای نظامیاش علیه لبنان را متوقف کند» و «فیالفور همهی نیروهایش را از تمامی اراضی لبنان خارج نماید». در این قطعنامه همچنین با حضور نیروهای اضطراری بین المللی در لبنان (UNIFIL) برای نظارت بر عقبنشینی اسرائیل و کمک به حکومت لبنان جهت بازگرداندن سیطرهاش [بر مناطق جنوبی] موافقت شده بود.
اسرائیلیها در ۲۱ مارس با آتشبس موافقت کردند. تا آن روز، اسرائیل بخش زیادی از مناطق مابین مرز تا رودخانهی لیتانی را اشغال کرده بود.
در روز ۲۲ می [یعنی دو ماه بعد] اسرائیل اعلام کرد که قصد دارد در روز ۱۳ ژوئن [یعنی حدود سه هفته بعد] نیروهایش را از لبنان خارج کند. ولی در روز عقبنشینی، اسرائیلیها به جای تحویل دادن نوار مرزی به یونیفل، آن را به همپیمانشان سعد حداد تحویل دادند و این حرکت، مانع انتشار نیروهای حافظ صلح در مرز شد و در عوض موجب محقق شدن وعدهی ژنرال گور در تشکیل «کمربند امنیتی»در جنوب لبنان گردید.
اسرائیلیها اجرای قطعنامه ۴۲۵ را رد کردند، و ارادهی جهانیای هم نبود که اسرائیلیها را مجبوبه اجرای آن نماید. بدین ترتیب نیروهای صلحبان سازمان ملل، خودشان را در محاصرهی دو دشمن میدیدند: نیروی شبهنظامی سعد حداد در جنوب و گروههای وابسته به سازمان آزادیبخش فلسطین در شمال.
با سختتر شدن مسیر یونیفل در انجام مأموریتهایش، هدفی که برای آن تشکیل شده بود دیگر اساسا معنایی نداشت. (در سال ۲۰۱۱ تعداد نیروهای یونیفل به بیش از دو برابر افزایش یافت، درحالیکه تعداد نیروهای یونیفل که ۳۳ سال پیش از آن در لبنان حاضر شدند فقط ۶ هزار نظامی بود).
مدت زمان زیادی نکشید تا یونیفلِ محاصره شده از دو طرف، شد آماج حملات مداوم رزمندگان سازمان آزادیبخش فلسطین که میخواستند به این نطقه نفوذ کنند. از طرف دیگر، فشارهای هر روزهی نیروهای سعد حداد (از طریق خمپارهباران و توپباران و آتشبارهای سنگین) هم شروع شده بود.
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس