جنگ از ایران شروع نشد، از عراق شروع شد. عراقیها نیروهای آماده داشتند، پاسگاه خرمشهر نیرو نداشت. ما توی خانه خودمان نشسته بودیم که از پاسگاه آمدند گفتند بروید، نمانید.
اگر تا حالا به خرمشهر نرفتهاید، حداقل عکسهایی از این شهر جنوبی دیدهاید، میدانید دیوارهایش هنوز از تیر و ترکش جنگ سوراخ سوراخاند، آب تصفیه ندارد، نرخ بیکاریاش بالاست، در واویلای گرمای خرماپزان گرد و خاک هم از راه میرسد، به قول توئیتریها آزاد شد ولی آبادش نکردهاند، و "ممد" هم نیست که اینها را ببیند و این خودش دردی است روی بقیه دردها.
به گزارش عصر ایران به نقل از ایسنا، ولی چیزی در خرمشهر هست از زندگی، پشت دیوارهای نیمه مخروبه خانههای بازمانده از جنگ، در کوچههایی که سالها سنگر و کمین بودند، چیزی هست که خرمشهر با آن به زندگی برگشت، نخلهایش دوباره خرما داد، بازارش دوباره بوی ریحان گرفت، لنجها در ساحلش لنگر انداختند، در گمرکش پرچم ما بالا رفت، در شناسنامه کودکان دوباره نوشتند متولد خرمشهر، چیزی هست که خرمشهر به آن زنده است؛ مردمش، "جنگزده"های معروف دهه سخت شصت. خرمشهر امروز به مردمش زنده است، خرمشهریها...
این چند عکس را خرمشهریها با دوربین موبایل خبرنگار از خودشان گرفتهاند، یک سلفی از خودشان و چیزهایی که دوست دارند، آنها در این مجموعه کوچک از خودشان گفتهاند و سعی کردهاند آنچه خیلی دوست دارند را در کادر جا بدهند.

محمد رویسینژاد، متولد 1315 در خرمشهر است، پای سایه دیوار خانهاش نشسته است، این خانه را بعد از جنگ با دستهای خودش در "کوی آریا" در حاشیه مرز عراق ساخته است. او بنای خیلی از خانههای کوی آریا بوده است که قبل از جنگ، منطقه مسکونی مرفهنشین و لوکس خرمشهر بود. این کوی به موازات خط مرزی ایران و عراق ساخته شده بود و اکنون محلهای حاشیهنشین در مجاورت سیمخاردارهای مرز است و بیشتر خانههای چند صد متری آن، حالا "تصرفی" است.
میگوید: "قبل از جنگ همین حدود مینشستیم، بنای خیلی از این خانهها بودم، شرکتهای خارجی اینجا را ساختند، نقشه خانهها را من هنوز یادم هست. خرمشهر قبل از جنگ، اووووووف... بهشت بود."
روی زمین جلوی در خانهاش دست میکشد: "همین خاک جای خون بچهها است. اینجا پر از رحمت بود. هر کس میخواست خانه اعیانی برای تفریح و تعطیلات بخرد میآمد کوی آریا."
او 22 سال در کوی آریای قبل از جنگ برای شرکتهای ساختمانی، بنایی و معماری کرده است. وقتی جنگ شروع شد خانوادهاش را از خرمشهر به اهواز و از آنجا به هندیجان برد و دست آخر در سال 73 بعد از 14 سال دوباره به خرمشهر برگشت، به محلهای که آجرهایش را هم میشناخت و حالا صبحها در سایه دیوار خانه خودش مینشیند و به نیزارهای مرز آرام محلهاش با کشور عراق نگاه میکند.
میگوید: " 45 سال در خرمشهر بنایی کردم؛ 45 سال، نه یک روز. چطور دوستش نداشته باشم؟ همه خرمشهر را دوست دارم."
از همه خرمشهر، کوی آریا را و از کوی آریا، خانهاش را انتخاب میکند. با دیوار خانهاش سلفی میگیرد.
محمد پورحمزاوی هم متولد 1315 در خرمشهر است. میگوید: "قبل از جنگ نگهبان پالایشگاه بودم، جنگ که شد مجبور شدیم فرار کنیم. رفتیم بوشهر. 15 سال آنجا بودیم، بعد برگشتیم."
دوچرخه اش را تکیه داده به جدول، یک تکه موکت انداخته وسط راه باریکی که از این سر کوی آریا به آن سر میرود، نشسته زیر آفتاب ظهر خرمشهر با رفقا گپ میزند.
با ما از دختربچه کندذهنی میگوید که پدر و مادر و اقوامش همگی در خرمشهر کشته شدند، بچه مانده بود زیر آتش عراقیها. او بچه را با خودشان از خرمشهر برد و سرپرستی کرد و بزرگ کرد. به این دختر که حالا سنی از او گذشته، زمین بزرگی در کوی آریا رسیده و او که کفالت دختر را دارد می خواهد کسی کمک کند و در این زمین مدرسهای، درمانگاهی، جایی عامالمنفعه به یاد پدر و مادر دختر بسازد که نفعش برسد به خرمشهریها.
او در نبرد فاو بوده، اسیر عراقی گرفته تحویل فرمانده داده، بعد از جنگ هم به عشق خرمشهر برگشته به بهشتی که بود. جنگی که برایش سه تا شهید جوان داد، آدم یاد پدر جهان آرا می افتد.
میرسیم به این سوال که از همه دنیا چه چیزی را در زندگیاش بیشتر دوست دارد. موکت را تا میزند، سوار دوچرخه میشود، فارسی و عربی را با هم میگوید: "یواش میروم، دنبالم بیایید."
او در زندگی "سامیه" را از همه چی بیشتر دوست دارد. خاله سامیه توان راه رفتن و نشستن ندارد، عصا در دستش میلرزد، از درد عرق روی پیشانیاش مینشیند، ولی حجب و نازی در خنده و گردی صورتش دارد که انگار هنوز همان عروس 12 ساله است که 67 سال پیش زن پسرعمویش شد.
با هزار بار تمرین بالاخره موبایل را جوری میگیرد که خاله سامیه و قاب عکس پسر شهید خوشتیپش هم باشند، همه آنچه از دنیا دوست دارد. خودش و سامیه را که در صفحه میبیند خندهاش میگیرد، صد تا عکس اشتباهی از دیوار و فرش و در و پنجره میاندازد تا آخرش با حوصله سلفیاش را میگیرد.

صالح صواعی، متولد 1329 خرمشهر است. راننده تاکسی یکی از خطهای اصلی شهر است. در سایه درختهای بلوار در صف منتظر است تا نوبتش بشود. میخواهد بگوید که زنش همیشه کمک و همراه و همپایش بوده، میگوید: "زنم دخترعمویم نیست، غریبه است، ولی از دخترعمو بهتر!" یاد آبدارچی اداره میافتم که وقتی از این رسم پرسیدیم که چرا دخترعموهایشان را میگیرند و چرا مثلا با دخترخاله هایشان ازدواج نمیکنند؟ گفت: "چون آنها خودشان پسرعمو دارند."
او کارگر راه آهن خرمشهر بود و درست 30 ساله بود و 4 بچه داشت که جنگ شروع شد و تاکید میکند که: "جنگ از ایران شروع نشد، از عراق شروع شد. عراقیها نیروهای آماده داشتند، پاسگاه خرمشهر نیرو نداشت. ما توی خانه خودمان نشسته بودیم که از پاسگاه آمدند گفتند بروید، نمانید."
خانوادهاش را از خرمشهر به رامشیر برد، بعد شادگان، و سه سال بعد از جنگ دوباره برگشتند خرمشهر. باز هم در راه آهن خرمشهر کار کرد تا: "الحمدلله بازنشسته شدیم."
بعد از بازنشستگی یک تاکسی خرید تا کمک حقوقش باشد. فقط یک بچه خرمشهر اینجور میگوید: "خرمشهر همه جاش خوبه، همه جاش توی دله."
با تابلوی "تاکسی خرمشهر" که روی پراید زردش گذاشته سلفی میگیرد. حالا بماند که بقیه رانندههای خط چند نفری آمدند کمکش کردند و آنقدر جدیت به خرج دادند تا یک عکس گرفت.

سوده بریحی 50 ساله متولد خرمشهر است. در بازار صفا دستفروشی میکند، بامیه، خیار، سبزی، باقلا... گوشهاش دنج است. میگوید 6 تا دختر دارد، خودشان هم در خانه پدری 6 تا خواهر بودهاند.
شوهرش بعد از عمل دیسک کمر زمینگیر شده و او سالها است که توی همین بازار صفا سبزی و بامیه میفروشد.
خاله سوده زیاد فارسی نمیداند، سوالهای فارسی را به عربی جواب میدهد، عربیاش شمرده شمرده و خانمانه و فصیح است. میگوید دخترهایش را خیلی دوست دارد، از بس در زندگی برایشان "جهاد" کرده است، این را به عربی میگوید و عمق تلاش و سختیاش را در کلمه جهاد میآورد.
یک حسینیه هم در روستایشان دارند که آنجا را هم خیلی دوست دارد.
میگوید از غذاها "تشربه" را خوب درست میکند، بچهها دوست دارند. تشربه یک جور آبگوشت با مرغ است. دست روی بامیههای سبز و تازه بساط میکشد و میگوید که خورش بامیه و ماهی صبور کبابی را هم خوب درست میکند، خودش خوشش میآید. وقتی میگویم: "با حشو؟" و ادای از گشنگی مردن برایش در میآورم، جدی میگوید که حبیبتی یالا پاشو برویم خانه، توی خانه ماهی صبور دارم، برای ناهارت درست میکنم.
برایش سخت است که هم گوشی را توی دست بگیرد و هم دکمه دوربین را بزند، خاله سوده فقط دکمه دوربین را میزند و عکسش را میگیرد. از دوستداشتنیهای زندگیاش چیزی دم دست ندارد تا با آن سلفی بگیرد، نه دخترها و نه حسینیه. بامیهها را به نیت خورش بامیه توی سلفیاش می اندازد.