سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

روایتی داستانی از قحطی ۱۹۱۹ ایران

مردم نه دیگر گندمی داشتند نه قِرانی برای خرید/ مردم گرسنه برای خون لاشه‌ها از سر و کول هم بالا می‌رفتند

خبرگزاری فارس: مردم نه دیگر گندمی داشتند نه قِرانی برای خرید/ مردم گرسنه برای خون لاشه‌ها از سر و کول هم بالا می‌رفتند

پانزده روز از خرید گندم نگذشته بود که بوی نان تازه در کوچه‌های خشتی و کاه‌‌اندود به آرزو تبدیل شد. نان جو که روزگاری خوردنش برای مردم کسر شأن بود، حالا فقط در خانه بزرگان شهر پخت می‌شد.

به گزارش خبرنگار تاریخ خبرگزاری فارس، اشغال ایران در جنگ جهانی اول (1914 تا 1918) توسط شوروی و انگلستان، قحطی بزرگ 1919 میلادی را پس از جنگ رقم زد.

تأمین غذای ارتش اشغالگر (روس‌ها در شمال ایران و بریتانیایی‌ها در جنوب ایران) از یک سو، احتکار گندم توسط حکومت از سوی دیگر در کنار خشکسالی موجب شد قحطی بزرگ 1919 رقم بخورد و طی آن میلیون‌ها ایرانی به کام مرگ فرو روند.

محمدقلی مجد، محقق ایرانی ساکن آمریکا و نویسنده کتاب «قحطی بزرگ» درباره این نسل‌کشی می‌گوید: «عجیب‌ترین از همه نقش بریتانیا در این فاجعه است. قحطی بزرگ در زمانی اتفاق افتاد که سراسر ایران در اشغال نظامی انگلیسی‌ها بود. ولی انگلیسی‌ها نه تنها هیچ کاری برای مبارزه با قحطی و کمک به مردم ایران نکردند، بلکه عملکرد آنها اوضاع را وخیم‌تر کرد و سبب مرگ میلیون‌ها نفر از ایرانیان شد. درست در زمانی که مردم ایران به دلیل قحطی نابود می‌شدند، ارتش بریتانیا مشغول خرید مقادیر عظیمی غله و مواد غذایی از بازار ایران بود و با این کار خود هم افزایش شدید قیمت مواد غذایی را سبب می‌شد و هم مردم ایران را از این مواد محروم می‌کرد.»

وی درباره اینکه چرا این موضوع در تاریخ مغفول واقع شده است، خاطرنشان می‌کند: «اسناد وزارت جنگ و اسناد نظامی انگلیس در رابطه با ایران سال‌های 1921- 1914 هنوز در حالت طبقه‌بندی شده قرار دارند و اعلام شده که تا پنجاه سال دیگر،‌ یعنی تا سال 2053، علنی نخواهد شد. حتی اگر این پنجاه سال هم طی شود، هیچ تضمینی وجود ندارد که این اسناد در آن زمان نیز علنی شوند. در اینجا انسان حیران می‌شود که انگلیسی‌ها می‌خواهند چه چیزی را پنهان کنند!»

این پنهان‌کاری،‌ کارگردان متعهد و دغدغه‌مندی مانند ابوالقاسم طالبی را بر آن داشت تا فیلم «یتیم‌خانه ایران» را با این موضوع بسازد، فیلمی که دست‌های پشت‌پرده سعی کردند چندان در اکران دیده نشود!

اما قبل از ساخت فیلم سینمایی، رمانی با این موضوع نوشته شده که «جایزه رمان اول ماندگار»‌ را هم از آن خود کرده است.

حبیب خدادادزاده در «روزگار تفنگ» جوانی دزفولی به نام نعمت را تصویر می‌کند که وقتی می‌بیند انگلیسی‌ها مسبّب قحطی و گرسنگی مردم هستند، تفنگ به دست می‌گیرد و علیه چپاول‌گران قیام می‌کند.

این رمان ضداستعماری در 272 صفحه توسط نشر آموت چاپ شده و به شدت خواندنی است.

بخش‌هایی از این داستان را در ادامه مرور می‌کنیم:

 

 

کشاورزان هنوز اولین لقمه غذا را نخورده بودند که سروکله جیپ خاکستری رنگ ژنرال هِنری پیدا شد.

مش یوسفعلی نعمت را به بهانه‌ای پی کاری فرستاد. می‌دانست به محض برخورد نعمت با آن‌ها شاید جرّی بلند شود. جیپ به دسته اول کشاورزان که رسید، ژنرال هنری و دو بازرگان ایرانی از آن پیاده شدند و در مدت زمان کوتاهی در صحرای سبیلی پیچیده که ژنرال بابت هر مَن گندم یک سکه طلا می‌پردازد. مبلغی که کشاورزان را متحیر کرده بود. گندم منی یک تومان مجاز و یک سکه طلا کجا! از این بابت هیچ‌یک از کشاورزان حتی یوسفعلی هم نتوانست از این وسوسه خود را رها کند. دوج‌های بریتانیایی غروب نشده بود گندم‌های سَبیلی را یکی پس از دیگری بلعیدند و تنها یوسفعلی دو جاجیم الاغش را پر از گندم و بقیه‌اش را مثل دیگر کشاورزان با سکه‌های طلا عوض کرد. هرچه مظفر گفت: «صبر کن تا نعمت بیاید» یوسفعلی دلش نیامد فرصت طلایی را که گیرش آمده از دست بدهد.

نعمت که بازگشت نه از گندم‌ها خبری بود نه از دوج‌های بریتانیایی. انگار زمین شکاف برداشته بود و تمام گندم‌ها دوباره سرجای اولشان برگشته بودند. نعمت با حیرت نگاهی به یوسفعلی و مظفر کرد. مظفر نگذاشت تا یوسفعلی حرف بزند. نعمت گفت: «هان چه کردید؟»

یوسفعلی گفت: «کاری کردیم کارستان! سربازهایشان گرسنه بودند مجبور شدند گندم‌ها را منی یک سکه بخرند.»

نعمت از اسب پیاده شد و مشتش را از گندم‌هایی که روی زمین مانده بود پر کرد و جلوی دهان اسب گرفتن و گفت: «این تخم سگ‌ها نه به فکر سربازها هستند نه به فکر مردم.»

یوسفعلی گفت: «ای بابا به دلت بد راه نده، می‌‌رویم از شوشتر، اندیمشک، شوش هزار برابرش را می‌خریم. گرسنه بودند می‌خواستند گندم‌ها را ببرند برای سربازهاشان.»

نعمت چیزی نگفت؛ کمی سکوت کرد و به صدای ترانه‌های شاد کشاورزانی که از شوق فروختن گندم در سرتاسر صحرا می‌پیچید گوش سپرد. یوسفعلی گفت: «گوش کن! هیچ سالی این قدر مردم خوشحال نبوده‌اند.»

نعمت گفت: «پا قدم عروسی که نحس باشد اولش یالیلی خواندن است.» و سوار اسب نیلی شد و گفت: «بریم هرچی شده، شده دیگه...». (صص 34-35)

* * *

پانزده روز از خرید گندم نگذشته بود که بوی نان تازه در کوچه‌های خشتی و کاه‌ اندود به یک آرزو تبدیل شد. نان جو که روزگاری خوردنش برای مردم کسر شأن شده بود، حالا فقط در خانه بزرگان شهر پخت می‌شد.

یوسفعلی و چند کشاورز دیگر وقت اذان صبح با کاروانی به قصد شوشتر و اندیمشک بیرون زدند تا شاید زخمی را که بر تن شهر نشانده بودند ترمیم کنند. اما دریغ از یک دانه گندم. شهر دیگری طبیعی نمی‌نمود. مردم نه دیگر گندمی داشتند نه قِرانی برای خرید خرما یا چیزی مثل آن. تصویر عبوس گرسنگی برای زمانی کوتاه حتی از خیالشان در نمی‌شد. از آن سو اما قصابی‌های شهر کشتار خود را تمام و کمال روانه کمپ می‌کردند. بوی گوشت گرم و لاشه‌های آویزان که خون تازه در رگ و پی‌شان هنوز قل می‌زد، دسته دسته مردم گرسنه را به خود می‌کشاند تا از خون لاشه‌ها بی‌نصیب نمانند و بتوانند حداقل یک وعده غذای خود را با جوشاندن خون‌ها سر کنند. اما وقتی چندی بعد تاول‌هایی روی سروگردنشان پیدا می‌شد و از پای درشان می‌آورد دریافتند این لقمه را نمی‌توان فرو برد و در امان ماند. روزهای قحطی‌زده، کابوس سال‌های تیفوسی را هم در ذهن مردم کمرنگ کرده بود.

ژنرال مک وارد بازار قدیم شد تنها چیزی که آنجا از رمق نیفتاده بود پتک‌های پی‌درپی آهنگران بود که روی سندان‌ها کوبیده می‌شد تا میخ طویله‌ها و زنجیره‌هایی را که از کمپ به آنها سفارش داده شود به موقع مهیا کنند. ژنرال مک نتوانست سروصدای راسته آهنگران بازار را تحمل کند. راهش را به سمت راسته عطارها کج کرد و از راهروی کوچک میان دو راسته گذشت. بازار عطارها رمق نداشت و تنها بوی تند ادویه‌های محلی آدم را منگ می‌کرد.

ژنرال مک‌ نگاه دواند و در پیچ انتهای بازار، مردم جلوی چند قصابی را که از سر و کول هم بالا می‌رفتند دید زد. به جمعیت که نزدیک شد پیرزنی با کاسه‌ای پر از خون نزدیکش رسید و هنگام رد شدن نگاهی به ژنرال انداخت و با یک دست گوشه چادرش را فشرد و با دست دیگر کاسه را سمت ژنرال دراز کرد

- شما گوشت‌های تازه را با سربازهایتان بخورید ما هم خون‌هایش را. خدا ذلیلتان کند!

ژنرال بی آنکه نگاهی بیندازد خاکستر سیگار برگش را توی کاسه جیل تکاند. صدای خشم‌آلود پیرزن ناگهان زیر طاق‌های ضربی بازار طنین انداخت و موج برداشت. حضور نامأنوس یک افسر اجنبی، انبار بروت مردمی را که دل پُری داشتند مشتعل کرد و جمعیت گِرد ژنرال و دو سربازی که با او بودند حلقه زدند.

ژنرال کلتش را بیرون آورد و سربازها تفنگ‌هایشان را به طرف جمعیت نشانه رفتند. بعد عقب عقب به طرف جیپ پس کشیدند و به کمپ برگشتند. مردم با چوب و چماق و چنگک رد جیپ را گرفتند و به سمت کمپ به راه افتادند. در راه هر لحظه به انبوه جمعیت افزوده می‌شد. دمی بعد جمعیت با سلاح‌هایی که در مشتشان عرق کرده بود، جلوی کمپ جمع شده بودند.

ژنرال هنری سراسیمه به سمتشان آمد و با لحنی که تلاش می‌کرد آرام باشد، گفت: «ممکن است یکی از شما به نمایندگی بیاید تا من با او حرف بزنم؟»

یوسفعلی خودش را از جمعیت جدا کرد و وارد کمپ شد. هنری نگاهی به او کرد و گفت: «اوکی. باز هم شما! هنگام خرید گندم، شما! وقتی که می‌خواهید برای ناموس مردم حرف بزنید باز هم شما! حالا هم شما! مگر این شهر خانی، بزرگی، چیزی ندارد؟»

یوسفعلی گفت: «آنهایی که دستشان به دهنشان می‌رسد که به فکر مردم نیستند شکمشان پر که بشود تازه وقت خوابشان است، دیگر چیزی یادشان نمی‌ماند.»

- خوب، حالا حرف حساب شما چیست؟

- مستر شما گندم‌ها را از ما خریدی منی یک سکه طلا، نوش نه جانتان؛ حالا ما پشتی یک سکه طلا از شما می‌خریم.

ژنرال هنری خنده بلندی کرد و گفت: «شما باید خیلی عاقل باشی که به نمایندگی از این همه آدم آدم اینجا آمده‌ای. اگر آدم عاقلی هستی باید این را بدانی که این گندم‌ها باید به جبهه‌های روسیه منتقل بشود تا سربازهای ما قدرت داشته باشند شرّ نازی‌ها را از سر دنیا کم کنند.»

- آخر مستر، سربازهای شما گندم‌های آرد نشده می‌خواهند چه کار؟ شما اینقدر چیز با خودتان آورده‌اید که محتاج گندم‌های ما نشوید...!

حرف‌های یوسفعلی به پایان نرسیده بود که ژنرال مک به آن‌ها پیوست. نگاهی به یوسفعلی انداخت و گفت: «باز هم این؟»

بعد هم نگاهش را از او گرفت و رو به هنری گفت:‌ «می‌دانید این کیست؟» ژنرال‌ هنری بی‌توجه به حرف‌های مک با عصبانیت ادامه داد: «ژنرال، این دسته گلی است که شما اینجا آورده‌اید. این‌ها آمده‌آند برای گندم‌های کمپ، شما این‌ها را به اینجا کشانده‌اید.»

مک لبخندی زد و گفت: «خوب بهشان بدهید!»

ژنرال هنری که بیشتری عصبانی شده بود گفت: «خیلی مزخرف می‌‌گویید ژنرال. من این کار شما را به مافوقم گزارش می‌کنم. شما برای ما خیلی مزاحمت‌ ایجاد می‌کنید. باید این را بدانید که ما در موقعیت بسیار حساسی هستیم.»

یوسفعلی چشم از دهان هر دو برنمی‌داشت. هر چند نمی‌دانست چه می‌گویند، اما حس کرد که با همدیگر بگومگو می‌کنند.

ژنرال مک‌ نگاهی به یوسفعلی کرد و گفت: «بهتر است شما بروید به آن آدم‌ها بگویید به همان خونی که از قصابی‌ها می‌خوردند قانع باشند، شاید آن هم‌ گیرشان نیاید. گندم بی‌گندم!»

یوسفعلی بی‌خداحافظی به طرف جلوی در حرکت کرد. در بازگشت هیبت دو دوج پر از گندم که آرام گوشه کمپ لمیده بودند و قدم‌های لرزان او را بدرقه می‌کردند، سنگینی نگاه پرحسرت یوسفعلی را بر تن سرد و سنگین خود تحمل می‌کردند. مردم جلوی کمپ منتظر جوابی قانع کننده بودند. با دیدن یوسفعلی دور او حلقه زدند.

- هان؟ چه شد؟!

- خدا پدرتان را بیامرزد!‌ کمپ پر از گندم است، اما اگر کسی جرأت دارد یک دانه از آن‌ها را بردارد...!

جمعیت تکانی خورد. همهمه‌ای بین مردم درگرفت، خواستند به زور وارد کمپ شوند. صدای آژیر بلند شد. ژنرال‌ هنری با جیپ جلوی آنها حاضر شد و با کلت کمری‌اش یک تیر هوایی شلیک کرد.

جمعیت که ایستاد گفت: «اینجا یک محدوده نظامی است هر کس بدون اجازه وارد شود متجاوز محسوب می‌شود. حتماً می‌دانید متجاوز یعنی چه؟! ما می‌توانیم او را بکشیم. این اجازه را قانون به ما داده.»

یوسفعلی صدایش را بلند کرد: 

- پس شما که به کشور ما تجاوز کرده‌اید چه؟ کی شما را می‌کُشد؟ ژنرال گفت: «این را بهتر است از شاهِ خودتان بپرسید!» (صص 69 - 7

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد