به گزارش تابناک خوزستان ؛غلامرضا جعفری سال ها می گذرند و ایام نیز ، آنچه می ماند یادی است و غبار خاطره ای که گاه در کتابی خانه نشین است وگاه در نمای پلی و برخی اوقات در ذهن مردمی . و مردمان علیرغم آنکه معروف به داشتن حافظه کوتاه تاریخی اند، اما درچار چوب تن شان می توان فضایی یافت نگهدارنده نام و یاد کسانی که روزی از روزگاران، لطفی و مهری درحق شان داشته اند ،خاصه اگر این لطف شامل بسیارانی باشدکه در مجاورت یکدیگر روزگار می گذرانند.
آدمی بالفطره جویای ابدیت است ،در فرزندان خود همین را دنبال می کند، درخانه ای که می سازد ، در کتابی که می نویسد و حتی در جامه ای که می پوشد؛ در آرزوی بقای نام و پی جوی رهایی از فناست ، در این میان اما بدترین چیز از یاد رفتن است، و نسیان و فراموشی از جمله بزرگترین درد آدمها. بسیاری کسان در جستجوی ابدیت نام خویش، حتی همسایه ابلیس شدند؛ اما ابدیت نام به تنهایی کافی نیست، اگر همزمان لعن و نفرین نصیب جان و جهان آدمی شود.
پدران و مادران مان از کودکی یادمان دادند؛ لطفا کاری نکنید که بعد از مرگ کسی بگوید بر آن پدر و مادر ...، و این حداقل خواسته کسی است که می داند راه رفته را بازگشتی نیست، هر چند در هر کدام ما صدایی است که فنای ابدی را از یادمان می برد و ما نیز باورمان می شود که مرگ، تنها خانه همسایه را می شناسد و ما شب های بسیاری در پیش رویمان باقی است، فریبی که به جان می خریم و آنچنان در باورمان می خزد که هزاران گورستان تکانش نمی دهد.
به هر روی چه باور کنیم یا نه، همراه حس مرگ ، حس دلپذیر جستجوی ابدیت، همراه آدمی است، و آدمی در کارها و نامها و قصههای خود ، خواستار ادامه خویش است، گیریم که جسم در میان خاک، نام اما میتواند هماره تازه بماند.
در این میان داستان شهرها و جاودانگی، قصه دیگری است، شهر ساخته دست بشر است و بشر فانی پیشتر از ساخته دستش، طعم مرگ را میچشد؛ خیابانها و پارکها، پلها و پیادهروها؛ جای پای آدم هاییاند که پیش از همین لحظه رد شده اند، برخی به منزل رسیده و دیگرانی کوچیده به سمت ابدیت؛ پل میان دو جهان نیز ساخته دست همان بشر؛گاهی خودرو، گاهی باز شدن دهانه مترو، گاهی نیز افتادن در چاله ای و چاهی و جوی آبی، و اینها همه؛ دست پخت جانوری است که میخواهد روزگارش را سادهتر بگذراند.
شهر، ساخته دست بسیاران و بسیاران در راه این کوشش، گاه نام نیک به یادگار گذاشته وگاه لعن و نفرین به جان خریدهاند و اگر روزشان برسد وجسمشان در زیر تلی از خاک بنشیند؛ این دوگانه رحمت ولعنت، گشایشی وتنگنایی در خانه گور خواهد بود، اسفناک اگر کسی از یاد ببرد.
ما لاجرم رفتگانیم و سازه های ما برخوردار از همه صفت های متعلق به آدمی؛ زیبایی، زشتی، نیکی،بدی، و در نهایت دوگانه ابدی فرشته و اهریمن که نشسته در جان بشرند در همه ساز ه های او متجلی میشوند، حتی مرگ را می توان در همه این ساخته ها به وضوح تماشا کرد، اگر چه گاه دست پخت آدمی عمری بیشتر از خالق خود دارد، اما صفت فنا صفتی است که در تعریف همه ابعاد جهان جای گرفته، مگر چهره او که باقی است وماسوی همه فانی.
حالا کمی به اطرافمان نگاه کنیم، اهواز را طور دیگری ببینیم، چند پارک دارد؟ چند پل، چند فواره و چند چراغ چشمک زن؟ جاده هایش را، خیابانهایش را، خانههایش را ، موجودیت مظلوم بد قواره اش را نگاه کنیم، این شهر اما چند گورستان دارد؟
گورستان ها انبوه خاطرات و آرزوها و امیال آدمیانی است که اکنون تنها قرائت فاتحه ای جان شان را روشن میکند، اینان چون ما بودند، ساکن همین شهر، اهواز؛ همسایه هر کدام ما در محلههای مختلف ،صبحها بر میخاستند و برای کسب روزی از خانه بیرون میشدند وغرق در تلاش معاش؛ اهوازشان را از یاد میبردند و شب که به خانه میرسیدند،
داستان دعواها و فریبها و نیکیها و بدیها ، همان دوگانه معروف فرشته و اهرمن را برای همسر و فرزند بازگو میکردند؛ بی آنکه بگویند این پل معلق چندین سال است که همشهری ماست و ما تا کنون فاتحهای برای سازندهاش نخواندهایم، ویا بگوید شهر تشنه توجه است و یا بگوید کهداهوازمان تنهاست وبیکس، ودر برابر پاسخ فرزندش که مثلا((شهر مگر متولی ندارد ؟)) پاسخی درچنتهاش نباشد.
گورستان های اهواز با نامهای بسیار و در گوشه وکنار این شهر پراکندهاند، سرشار از خاطره های غبار گرفته در آلبوم های خانوادگی، در کنار ریورساید، چهار شیر، پل معلق ،پارک هفت تیر، خیابان سی متری و بیست وچهار متری،عامری، اهواز قدیم، دروازه، فلکه پنچ نخل و...، در کنار آدم هایی که حالا تنها عکسی هستند در قاب خستهای و یا گوشه آلبومی، در پسزمینه ای که نشان می دهد اهواز به درد عجیبی گرفتار است.
در بیشتر عکس های پنجاه ساله اخیر؛ به جز چهره آدم ها که در هر عکس متفاوت است، بیشوکم عموم پس زمینه ها مشترکاند، این شهر گویی به جز در چاقی مفرط، قد نکشیده است، گویی کودکی است که از فرط انبوهی تن به جاذبه زمین چسبیده و به جای آنکه به سمت آسمان قد بکشد، روبه زیر زمین است.
افسوس که تغییری هم اگر باشد،عموما زخمی است که جان شهر را خونی کرده؛ رواق های خیابان های سیمتری و بیست وچهار متری زخمی اند که جان تماشا را از فرط اندوه به خشمی مجنون دچار میکند ، رواق هایی که در آنجا پدران و مادرانمان خاطرات و قدمهایشان را در بادهای پاییزی و باران زمستانی و آفتاب سوزان بهار و تابستان این شهر، به جا گذاشتند و گذشتند و ماهوس گام برداشتن دراین خیابان ها را با ضربه آفتاب و شمشیر باران های سیلابی از یاد بردهایم و آنکس که با چنین فاجعهای رواقها را ویران کرد نیز.
اهواز هنوز بیماراست اما امید بهبودی سدی بوده تا جان بیمار تلف نشود، اکسیژنی که در ریه های این شهر است حاصل سوختن بیش از پانصد چاه نفت و به دوده ای ذغالی بیشتر شبیه است تا به ترکیب ئیدروژن و آب، با این همه شهر هنوز نفس می کشد و ما نیز همچنان، ولی داستان چهره تلخ دیگری دارد.
اهواز تنهاست وآدم ها یی که به قاعده متولی پرستاری از این بیمار عزیزند، دانش طبابت ندارند، وبدتر آنکه اینان با پلی که بسته اند از تخصصی به تخصصی کوچ می کنند، حفظ چنین بیماری با این طبیبان تنها معجزه ای است که هنوز هم جریان دارد .لطفا همین امشب برای شفای این بیمار عزیز دعا بخوانید.