سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

یک گزارش اجتماعی

 

بازی با آنژیوکت و خندیدن از پشت ماسک
اجتماعی  10:16:47 1391/10/16

9110-13014-5 کد خبر

 

بازی با زندگی کودکان عجین شده و همه بچه‌ها دوستش دارند. هر کودک به طریقی برای خود بازی درست می‌کند، بازی‌هایی که کودکیش را در آن بگنجاند. دوست دارد کودکی کند و همه آرزوهایش را در بازی‌های کودکانه‌اش جا بدهد. کودکانی هم هستند که کودکی خاصی دارند، بازی‌هایشان هم خاص است، بازی‌های‌شان هم از جنس خودشان است. کودکانی که شاید خیلی بیشتر از بقیه نیاز به بازی داشته باشند تا دردهایشان را تسکین دهند. بچه‌هایی که سرطان در رگ و ریشه‌شان خانه کرده.

 به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) _منطقه خوزستان_ موسسه "مشک" مکان کوچکی را در بیمارستان تخصصی شفا اهواز در اختیار گرفته و همان اتاق کوچک را پر از اسباب بازی و کتاب و این‌جور چیزها کرده و بچه‌های بیمارستان تخصصی سرطان خوزستان عصرها 2 ساعت می‌آیند و آنجا بازی می‌کنند. شاید همین دو ساعت بشود بهانه‌ای برای فراموش کردن دردهایشان، دردهایی که برایشان خیلی بزرگ است و آنها با جثه‌هایی کوچک تحملش می‌کنند. هر کدام یک جور بیماری دارد و هر کدام به مدل خودش درد را تحمل می‌کند. هر کدام دنیایی دارد که نمی‌توانی درکش کنی.

 ساعت 4 که می‌شود زنگ اتاق صدا می‌دهد. یک عروسک سخنگو شعر می‌خواند و بچه‌ها می‌دانند حالا وقت بازی‌است. با ماسک‌های روی صورتشان و آنژیوکت دست‌هایشان دوان‌دوان به سمت اتاق می‌آیند و هر کدام وسیله‌ای برمی‌دارد و شروع می‌کند به بازی؛ بازی و فراموش کردن خیلی چیزها. بچه‌ها سر و صدایی ندارند و هیچ مزاحمتی برای بخش ایجاد نمی‌کنند. خودشان هم از وضعیت کودکان دیگر آگاهند. این کودکان درک کاملی از سرطان دارند.

 خیلی‌ها می‌خواهند به کودکان سرطانی کمک کنند، هر روز جایی از این شهر بزرگ نمایشگاهی به نفع کودکان سرطانی برگزار می‌شود و همه حواسشان هست که سرطان یعنی چه! که کودک کوچکی که مو ندارد چه حسرت‌هایی دارد. همه این چیزها را می‌دانند. بعضی‌ها هم جور دیگری به بچه‌ها کمک می‌کنند.  بعضی هم آنقدر پول ندارند که بتوانند هزینه درمان را تامین کنند یا وسیله‌ای برای کودک بخرند، اینها می‌آیند و جور دیگری با کودکان همراهی می‌کنند؛ تنهاییشان را به با هم بودن تبدیل می‌کنند، با آنها بازی می‌کنند. دل بچه‌ها را به دست می‌آورند و برای چند لحظه‌ای از یادشان می‌برند که با چه دردهایی دست و پنجه نرم می‌کنند. امروز هم روزی از همین روزهاست و دانشجویان و بعضی افراد دیگر برای بازی با بچه‌ها می‌آیند.

 خانم مالکی یکی از همین دانشجویان است که حالا دست حسین کوچک را گرفته و کمکش می‌کند که قورباغه‌هایش را شکار کند. می‌گوید: "همیشه دلم می‌خواست کاری کنم که احساس مفید بودن داشته باشم، کلی جستجو کردم تا بالاخره با موسسه مشک آشنا شدم و به اینجا آمدم. حالا یک سالی می‌شود که می‌آیم. وقتی امتحان دارم و نمی‌توانم بیایم خیلی ناراحت می‌شوم و حس بدی دارم. هر هفته می‌آیم و با بچه‌های جدید آشنا می‌شوم. اینها با بچه‌های مهدکودک‌ها خیلی فرق دارند. در چهاردیواری بیمارستان محصور شده‌اند و تمام امیدشان همین یک اتاق کوچک است برای بازی های کودکانه‌شان و برای اینکه یک محبت کوچک ببینند.

 هر هفته حداقل 5 کودک سرطانی جدید به اتاق بازی می‌آید و با آنها آشنا می‌شوم.حالا دیگر حسابش از دستم در رفته که چند تا بوده‌اند. هر کدام می‌آیند و شیمی‌درمانی می‌شوند و می‌روند. بعضی‌ها بعد از مدتی دوباره برمی‌گردند و می‌بینمشان. خیلی چیزها در این وقت دیده‌ام، قشنگی‌ها و غصه‌ها. یک روز که داشتیم با بچه ها بازی می‌کردیم یکی از بچه‌ها ناگهان روی زمین افتاد و حالش بد شد و مجبور شدند او را داخل اتاقش ببرند. در حالی که بقیه بچه‌ها بازی می‌کردند او رفت و خیلی برایش سخت بود. دوست نداشت برود و می‌خواست بازی کند اما نمی‌شد. او را بردند و دیگر ندیدیمش."

 زیبا، دانشجوی دیگری است که از خاطراتش در اتاق بازی بخش کودکان بیمارستان شفا می‌گوید: "بچه‌های اینجا خیلی زود وابسته می‌شوند و فراموشت نمی‌کنند. اگر اسمشان را یادت نباشد خیلی ناراحت می‌شوند. کافیست محبتی ببینند، هیچ وقت فراموش نمی‌کنند و در خاطرشان ثبت می‌شود و برای همیشه در ذهن کوچکشان هستی. کودکان تنهایی که منتظرند کسی هوایشان را داشته باشد که بوی سرطان ندهد. از جنس بیمارستان و درد و درمان و این جور چیزها نباشد. دلشان می‌خواهد هوایشان را برای همیشه داشته باشی.

 یک روز که مثل همیشه برای بازی آمده بودیم، بین بچه‌ها یک کودک کوچولو بود که به خاطر سرطان یکی از چشم‌هایش از حدقه بیرون زده بود. چشمش کاملا بیرون بود و تقریبا روی گونه‌اش افتاده بود و با ذره‌ای حرکت، چشم تکان می‌خورد. خیلی سخت بود نگاهش کنی و فراموش کنی چنین چیزی جلوی چشمت است. صحنه خیلی بد و ناراحت‌کننده‌ای بود این که کودک کوچکی چنین مشکلی داشته باشد. با او بازی می‌کردم اما به سختی. فراموش کردن آن صحنه خیلی سخت است.

 خیلی‌ها می‌آیند و بعد از چند بار بازی کردن با بچه‌ها خسته می‌شوند و می‌روند. می‌روند که دیگر هیچ‌وقت این‌طرف‌ها نیایند. سخت است کنار کودکانی باشی که هر لحظه ممکن است حالشان بد شود. باید دل بزرگی داشته باشی تا کنارشان بمانی. دردهایشان را بشنوی و سعی کنی به روی خودت نیاوری. مادران خسته و تنهایشان را ببینی و وانمود کنی چیز خاصی ندیده‌ای.بیایی و بشنوی کودکی که چند روز پیش با او بازی می‌کردی دیگر نیست. برای همیشه رفته است.

 دانشجوی دیگری هم که آنجاست می‌گوید: "یک روز که برای بازی آمده بودیم متوجه شدم یکی از دخترها که 15 ساله بود به دلیل مشکل زیادی که داشته روی تخت است و نمی‌تواند بیاید کنار دیگران. من هم به اتاقش رفتم و با هم حرف زدیم، دخترانه و صمیمی. از همه چیز گفتیم و کتاب خواندیم. تا اینکه احساس کرد می‌تواند تکان بخورد و یواش یواش خودش را به اتاق بازی رساند. کنار دیگران ماند و دیگر احساس بدی نداشت. آنروز از اینکه توانستم یک نفر را از دنیای تنهایی و درد و ناراحتی نجات دهم خوشحال بودم. آنقدر که هیچ‌وقت یادم نمی‌رود.

 کودکان بیمارستان تخصصی شفا، کودکانی حساس‌اند که نمی‌توانی ذره‌ای به آنها بی‌تفاوت باشی. همه چیز مثل یک فیلم روی خاطراتشان سوار می‌شود و حالاحالاها از بین نمی‌رود. یک فیلم می‌سازند و تو را می‌کنند نقش اولش. کافی ‌است اندکی اشتباه کنی تا فیلمشان را خراب کنی و تا چند روز دنبال این باشند که نقش اول دیگری برای فیلمشان پیدا کنند. باید همه حواست را جمع کنی تا نرنجند وگرنه باید یک عمر تلاش کنی تا خودت را ببخشی برای اشتباهی که فرصتی برای جبرانش نداشته‌ای.

 امروز هم مثل روزهای دیگر ساعت بازی تمام شد و باید رفت. آرام‌آرام هر کدام از بچه‌ها به اتاق خودشان می‌روند و درها پشت سرشان بسته می‌شود و لابد از پنجره نگاه می‌کنند که کی دوباره فردا می‌شود.  هر کس می‌رود دنبال زندگیش. هر کس به چیزی فکر می‌کند؛ به اینکه فردا هم همین بچه‌ها اینجا هستند؟ به اینکه فلان بیمار تا کی قرار است در بیمارستان بماند و... همین است دیگر. سرطان این‌جور خودش را نشان می‌دهد. یادمان باشد در بخش کودکان بیمارستان تخصصی سرطان اهواز، بچه‌هایی منتظرند.

 گزارش از: طیبه رفیعی، خبرنگار ایسنای خوزستان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد