زندگی خیابانی رضا چاچا؛ لیدر تنهای تیمملی ایران
روزگاری برای خودت برو و بیایی داشتی. با حرکات موزون و تشویقهایت تمام استادیوم را به لرزه درمیآوردی و چنان شوری در میان هواداران به پا میکردی که هر تیمی آرزوی داشتن لیدری هم چون تو را داشت. تو آنقدر پیش رفتی که شدی لیدر ایران در جامجهانی 1978 آرژانتین و آنجا نیز از نگاهها جا نماندی و بازتاب تشویقهایت برای تیمملی ایران از دید مجله معروف فرانسوی "موندیال" دور نماند و این مجله پس از دیدار ایران و هلند نوشت «ایران فقط یک دروازهبان (مرحوم ناصرحجازی) و یک تشویقکننده با خود آورده است» و آن تشویقکننده کسی نبود جز تو؛ رضا چاچا.
به گزارش خبرنگار بخش ورزشی ایسنا از خوزستان، چاچا چهره تو برای خیلیها که هر روز در خیابانهای اهواز رفت و آمد میکنند، آشناست ولی هویت واقعی تو بر آنها پوشیده است. نمیدانند که تو که بودی و چه گذشتهای داشتهای. برای آنها که تو را همیشه با ظاهری نامناسب و در حالتی مستاصل دیدهاند، باور اینکه تو با اسطورهای چون ناصر حجازی همدوره و همسفر بودهای، سخت است.
اما حالا...
حالا سالها از آن دوران میگذرد و پاتوقت شده خیابانهای پر رفت و آمد اهواز و نگاهت به دست کرم مردم! تو گم شدهای میان این همه هیاهوی فوتبال و پیدا نیستی از پشت عینکهای آفتابی بازیکنان پر زرق و برق امروزی، وگرنه جامجهانی آرژانتین کجا و پرسه در خیابانهای اهواز کجا؟
روزگاری به عنوان ماساژور، وظیفه آمادهکردن بدن بازیکنان بزرگی همچون ناصر حجازی، ایرج قلیچخانی و علی پروین را بر عهده داشتی. نقل است هر کجا بودهای با حرکاتت شور و هیجانی در جمع ایجاد میکردی و به بمب خنده معروف بودی.
... خیلی وقت است که از آن دوران میگذرد و تو در گذر زمان شکسته و کمتحرک شدهای، شور و هیجان گذشته را نداری، پاهایت خمیده است، بریده بریده صحبت میکنی، قدمهایت کوتاهتر و به هم نزدیک شده است؛ در یک کلام، دیگر چاچای سابق نیستی.
به خانهات که آمدم سر و صدایی نبود. پر از سکوت بود؛ سکوت مطلق و تنهایی. پر از نامرتبی و آشفتگی. انگار این خانه تیره و پر از خاک، هزار سال به خود انسانی ندیده است.
«خانه من خانه مردگان است و از هفت سال پیش که مادرم مرد، بیچاره شدم. دیگر در این تنهایی، خواب شبی ندارم.»
دیوار خانهات را پر کردهای از عکس آنهایی که تو را یاد مستطیل سبز میاندازند؛ در این آلبوم دیواریت جای کسی خالی نیست؛ دیروزیها و امروزیها، همه در خاطرت هستند. از حجازی و دایی و فرکی تا کریمی و مجیدی.
و چه خوب یادت مانده است اولین باری را که مردم به نام "چاچا" صدایت زدند «در ایران در بازی پاس و قرچهیخ، تماشاگران من را به اسم چاچا صدا زدند و بعد در خوزستان به این نام معروف شدم. در تهران نیز معروف به قوچعلی بودم (آن زمان به افراد چاق قوچعلی میگفتند). معروفیتم در کشورهای خارجی نیز به ایتالیا و پایتخت آن شهر رم برمیگردد»
چاچا سفر به کشورهای مختلف را که حجم عظیمی از خاطراتش را تشکیل میدهد، جسته گریخته تعریف میکند؛ از این سفر به سفری دیگری میرود و همه را باهم درمیآمیزد! ذهنش تمرکز ندارد.
در جایی خواندم حدودا 30 ساله بودی که بدنت چربی گرفت، عمل کردی ولی فایدهای نداشت، دوباره چاقتر شدی... و شدی رضا چاچای امروز.
انگار دیگر حرکاتت برای بعضیها وجدآور نیست. «بعضی از مردم میگویند دیگر مثل گذشتهها قِل نمیخوری چاچا!» از آن همه شور و غوغا، فقط حسرت و افسوس برایت مانده «زمانی همه از من حساب میبردند ولی حالا!»
حالا دیگر در خیالت به استادیومهای پر از تماشاگر سفر میکنی، از خود بیخود میشوی، دست میزنی، دست میزنی... و شعرهای ناموزون و درهم ریخته میخوانی.
میدانم گله داری از روزگار و آدمهای بیمعرفتش که میگویی «امروزه کسی، کسی را نمیبیند» گله داری که میگویی «تا جوانی زندگیت را دربیاور که اگر غیر از این باشد بر سرت میکوبند» گلهمندی که با آه و افسوس یادت را میبری تا ته ته خاطرات خوش جوانیت.
اما در این دنیای ناملایم که قلبهای رئوف را به سختیِ سنگ میکند، هنوز هم هستند کسانی که در گوشهای از قلبشان محفوظ داشتهاند جای کسانی چون تو را که روزی جمعیتی را برای لحظاتی شادمان میکردی و رها میکردی ذهن آنها را از مشغلههای حجیم دنیا.
آنها همان مردم خوزستان هستند که بارها از لطفشان به خودت گفتی و از آنها به نیکی یادکردی، آنها همان دوستانت هستند که تو آنها را قدیمیهای بامعرفت خطاب کردی. آنها همانهایی هستند که حتی فاصله نیز تو را از خاطرشان پاک نکرده و از غربت نیز محبتشان را نثارت میکنند.
از لطف و کمک همسایههایت گفتی؛ به سراغ یکی از آنها رفتم و با او هم صحبت شدم. از همسایگی 20 ساله با تو رضایت داشت و گفت «بعد از اینکه مادرت را که 104 سال سن داشت، از دست دادی، تنهای تنها زندگی میکنی» و از آن زمان به بعد همسایهها هرازگاهی برایت غذا درست میکنند.
لیدر سابق تیمملی هیچ وقت طعم زندگی مشترک و پدر بودن را نچشید «چند وقتی با یک دختر ترک در تهران عقد بودم، 15 سال داشت و ژیمناستیک کار میکرد ولی بر اثر بیماری فوت کرد. آن زمان حدودا 20 ساله بودم و دیگر نشد که ازدواج کنم»
چاچا از طرف عادل فردوسیپور که آن را کویتیپور خطاب میکند نیز برای حضور در برنامه نود دعوت شد ولی این دعوت را رد کرد. او نرفت ولی شاید اگر میرفت، مرور میکرد خاطرات کسانی را که او را در گذر زمان از یاد بردهاند.
... خانهات را ترک میکنم... و تو باز در غربت غمانگیز خانهات با تصویر قاب کرده یاران قدیمی زندگی میکنی...
محمدرضا صفاریان، زاده اهواز است پدرش کرد و مادرش اهل دزفول. سنش را نمیگوید، شاید هم در خاطرش نیست که چه زمانی پا به این دنیای پر فراز و نشیب گذاشت، فقط میگوید بنویس 100 سال ولی در جایی به نقل از او خواندم متولد 1322 است. از هفت سالگی به ورزش گرایش پیدا کرد و در بین رشتهها، فوتبال را انتخاب کرد. او فوتبال را در حد محلات بازی کرد، کنار رودخانه کارون و در زمینهای معروف به رضا چاچا. در مقطعی نیز به عنوان توپ جمع کن در مسابقات فوتبال حضور مییافت. 20 سال لیدر تیمهای مختلف بود و علاوه بر آن 13 سال به عنوان ماساژور در تیمهای ملی فوتبال نوجوانان، جوانان، بزرگسالان، تیمهای خوزستانی و همچنین پاس تهران فعالیت داشته است.
محمدرضا صفاریان علاوه بر فوتبال در رشتههای کاراته و کشتی هم به عنوان ماساژور کار کرده است. او علاقهزیادی به ماساژوری بوکسورها داشته که به آن نیز رسیده است.
رضا چاچا از هیاهوی استادیومهای بزرگ فوتبال، امروز به سکوت رسیده و گوشهی خیابانهای اهواز، روزگار میگذراند.
گزارش از زهرا ایزدخواستی، ایسنا خوزستان
کدخبرنگار: 17008