سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

یک مقاله اجتماعی

"حمیده"؛ مادری با کفش های کتانی
اجتماعی  23/2/1391  13:08:20
912-10814-5 کد خبر
RSS :: پرینت

از اولش جای یک چیزی توی دل هر زن خالی است، مثل یک عمق، گاهی شوق ازش می‌زند بالا، گاهی ترس، گاهی دلشوره، گاهی لیز می‌خورد خودش هم می‌افتد توی این عمق، فرقی ندارد هیچ‌وقت کودکی به دنیا بیاورد یا نه، همیشه عمقی توی دل یک زن مادرانگی می‌کند...

به گزارش خبرنگار اجتماعی ایسنای خوزستان، مادر 6 دختر است؛ فارسی نمی‌داند ولی به زبانی آشنا می‌خندد. "حمیده" خیلی بیشتر از 37 سالی که دارد می‌زند، ولی با عددهای درهم فارسی و عربی تاکید می‌کند که 37 سال دارد. از کیسه پلاستیکی تاشده توی کمد شناسنامه‌ها و کارت‌های ملی خانواده را درمی‌آورد و می‌چیند روی زمین، کارت ملی‌اش را با شوق می‌گیرد روبه‌رویش و می‌خندد؛ دخترها دور و ورش باهاش می‌خندند، این زن فقط 37 سال دارد، 6 دختر بزرگ کرده و با کارگری روی زمین‌های کشاورزی خرج دخترها و بیمارستان شوهر مریض‌احوالش را یک‌تنه درمی‌آورد.

گوشه حیاط، کتانی‌های پسرانه‌اش را می‌پوشد، گره‌ها را سفت می‌بندد و تعریف می‌کند: "من فقط دختر دارم، عجله هم ندارم شوهرشان بدهم، شوهرها یا همه معتادند یا بیکار، فقط یک شوهر خوب پیدا کردیم! کشاورز است و شوهر دختر بزرگم است."

نیش کتانی‌های پاره‌پوره توی حاشیه پیراهن بلند زنانه باز است؛ می‌گوید: "با این‌ها نمی‌روم فوتبال‌، ها! این‌ها کفش کارم است، با بقیه زن‌های همسایه می‌رویم سر باغ‌های خیار و گوجه کار می‌کنیم، این کفش‌ها را می‌پوشم که پایم سر زمین زخم نشود، دستکش هم می‌پوشم." کت و کولش را با دست می‌فشارد و باز می‌گوید: "چه زمستان باشد و چه تابستان کار می‌کنم، شوهرم همیشه توی بیمارستان است، همیشه مریض است، بیماری قلبی دارد.

به خاطر دخترها هر کشاورزی که برای زمینش کارگر بخواهد من می‌روم و کار می‌کنم، پنج خواهر دیگرم هم با کشاورزی زندگی می‌کنند، آنها هم همین جوری مثل من."

شناسنامه‌های "بسنه" و "سمیه" و "کفایه" و "هاجر" را کنار شناسنامه خودش می‌چیند؛ می‌گوید: "باید مواظب دخترهام باشم، دختر مثل گل است." با دست‌های زمخت، شناسنامه دخترها را آرام و با احتیاط دوباره می‌گذارد توی کیسه پلاستیکی و می‌‌گوید: "من همیشه مواظبشان هستم، کار می‌کنم که دخترها مجبور نباشند بروند کار کنند."

کفایت، خمیر نان را توی هوا تاب می‌دهد، می‌گوید: "خوب دیگر، قسمت بوده است...." خمیر را به تنور می‌چسباند و دست‌های آردی‌اش را می‌تکاند. می‌گوید: "شوهرم فوت شد، پدرشوهرم فوت شد، خودم تنهایی سه تا دختر شوهر دادم، که حالا بچه دارند."

بلاتکلیف تکه خمیر دیگری بر می‌دارد و پهن می‌کند و توی هوا تاب می‌دهد: "شوهر سمیه معتاد از آب درآمده، سمیه فقط 18 سالش است. می‌خواهم طلاقش را بگیرم، الان پیش خودم است، هی می‌روم دادگاه و هی می‌آیم."

توی تاریکی پستوی کوچک، نور نارنجی تنور روی صورتش می‌لرزد، آرد می‌پاشد روی خمیر، می‌گوید: "از پس خرج خانه، درست و حسابی بر نمی‌آیم، همسایه‌ها کمکم می‌کنند، برایمان آرد می‌آورند..."

بعد بی‌مقدمه می‌رود سر یک حرف دیگر: "پسر معصومه یک سالش است، مریض شده، بیمارستان بستری است..."

توی سکوت خانه دو اتاقه، مشغله‌های ذهن زن همهمه می‌کنند: "سمیه هم یک دختر دارد که از وقتی آورده‌امش پیش خودم، بچه را ازش گرفته‌اند و بهش نداده‌اند، بچه‌اش الان پیش مادربزرگش است، سمیه هم مادر است، دلش پیش بچه‌اش مانده... توی دوری از دخترش علاقه کرده به بچه‌های خواهر‌هاش، خواهرهاش دلش را شاد می‌کنند بچه‌هایشان را می‌آورند این جا که سمیه فکر دخترش را نکند."

می‌رود توی اتاق؛ اتاق خالی و سرد است. قاب عکس شوهرش را روی دیوار بالای اتاق زده، می‌رود قاب را صاف می‌کند، زیر قاب عکس چیزی روی شانه‌های زن سنگینی می‌کند به اندازه تا آخر عمر تنهایی.

فاطمه این جور که خودش می‌گوید 40 ساله است؛ با انگشت‌هایش نشان می‌دهد که 40 ساله است. فارسی اصلا نمی‌داند. پستوی کوچکی گوشه حیاط دارد بدون فرش، بدون یخچال، بدون هیچی، فقط یک کمد درب و داغان گوشه اتاق دارد. کنار اتاق جلوی یک کپر را دیوار کشیده و درش را قفل کرده و کلیدش را انداخته گردنش. کلید را از بند توی گردنش در می‌آورد و می‌گوید: "بیا یک چیزی نشانت بدهم."

در چوبی کپر را باز می‌کند و یک چنگک بزرگ را از توی تاریکی می‌آورد و به چابکی یک پسربچه با چنگک توی دستش حمله می‌کند و بلندبلند می‌خندد...

فاطمه بعد از مردن پدر و مادرش از 12 سال پیش تک و تنها در این حیاط با گاو‌هایش زندگی می‌کند. می‌گوید برادر ندارد، اصلا کسی را ندارد. النگوهای نقره توی دستش روی پوست زبر آفتاب‌سوخته توی نور آفتاب صبح بازی می‌کنند، توی رفتار بازیگوشی‌اش دخترانه است هنوز، می‌گوید: "من هیچ‌وقت شوهر نکرده‌ام، خوب بود اگر بچه داشتم..." بعد می‌گوید: "دو تا گاو داشتم که یکیش را دزدیدند، حالا همین یکی مانده ..." و اشاره می‌کند به گاو تنبلی که زیر سایه‌بان کپری گوشه خیابان لم داده است.

می‌رود دست می‌اندازد دور گردن گاو، چیزی از پوشال‌های کپر آویزان کرده، نشان می‌دهد می‌گوید: "دعا نوشته‌ام براش که چشم نخورد..."

 

از بیرون حیاط صدای مردهای رهگذر می‌آید، می‌گوید: "نمی‌ترسم، "لا"، نمی‌ترسم، من خودم مردی هستم، از مردها بترسم؟!"

چنگک را می‌زند زمین می‌گوید: "دو تا دزد چند وقت پیش آمدند، با همین چنگکم زدمشان فرار کردند، شب ها هم بیدارم، اگر صدایی بیاید زود می‌آیم نگاه می‌کنم ببینم دزد نیامده باشد."

چنگک از قد و قواره خودش بلندتر است، برای او این چنگک فامیل و دفاع و پناه و همه چیز است. عکاس ازش می‌پرسد: تنهایی دلت نمی‌گیرد؟ می‌گوید: نه!

هر زن توی دلش یک مادر است، فرقی ندارد که هیچ‌وقت کودکی زاییده باشد یا نه، هر زن مادری است با همه خوهای مادرانه، هر زن می‌داند چه طور باید کودکی سه ساله را بغل کرد، می‌داند آغوش برای نوزادی هشت ماهه چه قدری‌ست، می‌داند محیط بغل گرفتن کودک یک ساله چه اندازه است، می‌داند جنین سه ماهه چه قدر جا می‌گیرد... فرقی ندارد کودکی داشته باشی یا نه، هر زن مادری‌ست.

گزارش از افسانه باورصاد، خبرنگار اجتماعی ایسنای خوزستان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد