خوزستان سرزمین متفاوت ها و متضادها است. این را بسیاری از دوستداران میراث فرهنگی و گردشگرانی میگویند که در آن سفر می کنند. خوب که در خوزستان سفر بکنی با کلی داستان و قصه و افسانه مواجه می شوی که در پشت هر کدام از آنها باورهای بزرگ وجود دارد. از اینکه می بینی گردشگرانی یا بر اساس تحقیقات تو و در نهایت با اصمینان از تو قدم در گوشه کنار این استان می گذارند و فقط خوبی می بنند و گاهی تلخی و در نهایت با رضایت آن را ترک می کنند سراپا ذوق می شوی.
با این حال مینا کامران و احسان معتدی و مهدی منادی به خوزستان آمدند تا با دوچرخه به بازدید از شهرهایی از این استان بپردازند و من خوشحالم که در شهرهای شوشتر، دزفول و اندیمشک آنها را همراهی کردم. مینا کامران در وبلاگ دوچرخه ها، یادداشتی منتشر کرده است که اشاره به برداشت خود و دیگران از این استان دارد. با این حال من هم در اظهارنظری در وبلاگ او مطالبی را یادآور شدم که آن را در پایان نوشتار مینا کامران منتشر می نمایم.
اما نوشتار مینا کامران از وبلاگ دوچرخه ها
به قول مجتبی گهستونی: درود خوزستان! قسمت اول
با وجود هشداهای قبلی مبنی بر آلودگی هوای خوزستان در روزهای ابتدایی سال ، تب خوزستان در من و همراهانم)مهدی و احسان) نخوابید!
این اولین باری است که دوچرخه هایمان را بر مرکب قطار سوار می کنیم. قطار سر وقت حرکت کرد و به موقع به اهواز رسید. حال دوچرخه هایمان نیز خوب بود و بر عکس آنچه تاکنون در رابطه با حمل دوچرخه با قطار روایت می شد هیچ آسیبی بهشان نرسیده بود .گویا آنها نیز از این اسب سواری لذت برده بودند.
از ایستگاه راه آهن که بیرون می آییم اولین بویی که به مشام می رسد بوی زخم فاضلاب است. می گویند حال کارون خوش نیست و حالا به فاضلاب بزرگی تبدیل شده است! مستقیم به سمت خانه مجتبی گهستونی (خبرنگار و فعال حوزه میراث فرهنگی و محیط زیست خوزستان) می رویم. شهرزاد کوچولو (دختر مجتبی) در گوشه ای از اتاق خواب است. اتاق مجتبی جای سوزن انداختن نیست .سراسر کتاب، جزو، نوار و سی دی روی هم انباشته است. بعد از صرف صبحانه با مجتبی به گشت زنی در شهر میپردازیم. متاسفانه کمی دیر شد و به مراسم غسل صابیئن در حاشیه کارون نرسیدیم!
مجتبی از آیین و سنتهای پیروان یحیی برایمان می گوید. صابیئن که اکثریتشان در اهواز و حاشیه رود کارون زندگی می کنند کار اصلی شان زرگری است. آمیختگی و پیوند جدانشدنی این مردم با آب برایم جالب توجه بود .
مسیر مد نظر ما روستاگردی از اهواز به سمت شوشتر،شوش،دزفول و اندیمشک بود. به پیشنهاد مجتبی سوسنگرد و بستان نیز به آن اضافه شد. حوالی غروب به سمت حمیدیه، شهری در 30 کیلومتری غرب اهواز رکاب می زنیم. مجتبی برای آن شب در روستای بردیه 5 کیلومتر بعد از سوسنگرد منتظر ما بود و می بایست خود را به بردیه می رساندیم. اما زمانی که به حمیدیه رسیدیم هوا رو به تاریکی بود.
به سمت سوسنگرد که شروع به رکاب زدن کردیم دیگر هوا تاریک و امکان ادامه وجود نداشت. هیجان شب مانی در مضیفی در روستای بردیه وانت را بر ادامه مسیر با دوچرخه ارجحیت می داد. در ابتدای جاده منتظر وانتی ماندیم. چند دقیقه نگذشته که نیسان دو کابینه برایمان ایستاد. بعد از اندکی خوش و بش متوجه شدیم که آنها از برداران سپاه حمیدیه هستند . فالوده بستنی خوشمزه ای از شیر گاومیش میهمانمان کردند و تا بردیه همراهی مان. در مسیر سرهنگ از روزها و شبهای جنگ منطقه سوسنگرد و دشت آزادگان می گفت: دشت آزادگان شامل سه بخش سوسنگرد،بستان و هویزه میشود. این دشت در ابتدا به "دستمیسان"و بعد از آن به"بنی طرف"معروف بود و بعد از جنگ ایران و عراق، نام آن به دشت آزادگان تغییر یافت.دشت آزادگان از نخستین مناطق ایران است که به اشغال نیروهای عراقی در آمدهاست. عمیلیات طریق القدس در سال 60 و سوسنگرد در سال 59 برای آزاد سازی از دست دشمن در این منطقه اجرا شد.
از امنیت مسیر پرسیدیم .تاکید داشت در جاده های مناطق جنگی همه چیز تحت کنترل هست و مشکلی برای رکاب زدن بوجود نمیآید. در کنار جاده سوسنگرد به بستان ورودی روستای بردیه بنایی شکوهمند تماما ساخته شده از نی خودنمایی می کرد. این همان مضیفی بود که مجتبی کلی تعریفش را کرده بود و مسیرمان را به سمت بستان کشاند. این بنا تنها باقی مانده این نوع معماری در مناطق عرب نشین می باشد که کاردکرد اصلی اش را همچنان حفظ نموده است.
مضیف مهمترین فضای جمعی اعراب است که شیوخ و افراد از قبیله های مختلف در آن جمع می شوند و از خوش و بش های عادی تا حل مشکلات و تنشهای قبیله در مضیف صورت می گیرد. وارد مضیف که می شوی سرت را باید به خاطر درب کوتاهش بی اختیار خم کنی.نوعی ادای احترام به اشخاصیست که در داخل مضیف نشسته اند و همچنین احترام به صاحت مضیف . مضیف بردیه به همت براداران حیدری سه سال پیش ساخته شده است. دورادور اجاق آتش وسط مضیف نشستیم. به رسم خودشان با قهوه عربی از ماپذیرایی کردند. در آن لحظه هیچ چیز بر خستگی ما درمانی نبود جز فنجانی قهوه عربی!
در مورد آیین قهوه خوری در میان عربها چیزهایی شنیده و نکات اصلی اش را زیر لب به احسان و مهدی هم گفتم تا آدابش رعایت شود. قهوه تلخی به غایت مطبوع که ما را از تکان دادن فنجان قهوه وا میداشت. برادر بزرگتر خانواده قهوه را تعارف می کند. احسان با شیطنت تمام از چپ و راست کردن فنجان قهوه خودداری می کند و بیش از سه بار به خوردن قهوه ادامه داد. همه چیز مضیف و اطرافش اینقدر برایم شگفت انگیز بود . صدای شور و هیجان کودکان خانه در کنار مضیف، پچ پچ زنان، نگاه خیره و مهربان شیخ، میهمانوازی و صمیمیت برادران حیدری، بوی گس قهوه لابه لای خشکی نی های پیچیده شده در مضیف ، دلمه های قهوه ، همه و همه بهترین شب سفر ما را رقم می زد. بعد از صرف شام فرصتی برای شب نشینی و گفت و گوی بیشتر در مضیف فراهم شد. سوالهای بی شماری در ذهنم بود. از زندگی در سوسنگرد و بستان در ایام جنگ و حالا. و بیش از همه از مراسم و آیین اعراب، از مضیف، از سختی های زندگی در جنوب. پسرهای شیخ حیدری از تلاششان برای احیاء مضیف و مضیف نشینی برایمان گفتند. مضیف بردیه حدودا 3 سال پیش به دست خود شیخ و برادرش و به همت پسرانش ساخته شد. خدا می داند که چقدر شیخ از نشستن در مضیف لذت می برد به هر حال حاصل دسترنج خودش است و یادگار نیاکانش.
یکی از پسرها می گوید میهمان (هرکسی می خواهد باشد؛حتی دزد،قاتل )تا سه روز بدون اینکه از او سوالی شود در مضیف پذیرایی می شود و بعد از سه روز شیخ به حل مشکلش می پردازد. به خواست خودمان برای پسرها شب در مضیف رختخواب پهن می کنند و من برای خواب باید نزد زنهای خانواده برم....خانم نمی گذارد کیسه خواب باز کنم !می گوید: اینجا خانه است و چادر نیست. پس راحت باش.
با تمام خستگی سوالهای زیادی از زنهای خانه داشتم ولی گویا آنها بیشتر از من کنجکاو بودند . از زندگی در تهران،روابط خانوادگی ،روابط زناشویی و دوچرخه سواری من به عنوان یک زن
-با پدرشوهر مادرشوهرت زندگی می کنی؟
- نه ،خودمان تنهاییم.
-مگر پیر نیستند؟
-چرا ،ولی در تهران دیگر کمتر کسی با خانواده همسرش زندگی می کند.
با تردید زیاد ادامه می دهد: پس تهرانی ها با پیرمرد پیرزنهاشون چه می کند؟
مانده بودم که چه باید جوابش را دهم .اصلا چه می توانستم بگویم؟؟؟؟
صاحب خانه رختخواب را پهن می کند و میهمان رختخواب را جمع. شیخ می گوید عیب است اگر صاحب خانه رختخواب را جمع کند شاید مهمان زیر رختخوابش چیزی گذاشته باشد.
صبح پرسه ای در حوالی خوانه می زنم. اولین بار در خانه شیخ درخت کنار را دیدم .تندی تا می توانستم جیبهایم را از کنار پر کردم بی خبر از اینکه کنار در تمام جاده های خوزستان همراهی مان خواهد کرد.میهمان شیر گامیش و نان داغ برنجی برای صبحانه شدیم. نمی دانم این را از دهان کدامشان شنیدم که می گفت چیزی را که طبیعت به رایگان به ما می دهد ما به رایگان به میهمان می دهیم.
بعد از صبحانه به طرف بستان حرکت می کنیم . به دیشب فکر می کنم، به ادمهای خانه شیخ و روابطشان!
همیشه با خودم می گفتم چقدر آشنایی و روابط ما با ملیت های دیگر و آدمهایش کم است، در صورتی که حالا می بینم چقدر روابط اجتماعی فرهنگی بین قومیت های مختلف در داخل ایران ضعیف ، سطی و کلیشه ایست. برای خودم متاسف شدم به عنوان کسیکه داعیه شناخت فرهنگی در ایران را دارد عربهای مملکت خودم را نمی شناسم و چقدر ذهنم تاکنون درگیر برساخته های فرهنگی بوده است.
نام بستان و سوسنگرد برای من با جنگ گره خورده است در حالی که جز چند تانک و ماشین جنگی که در کنار جاده برای نمایش تعبیه شده و کاروانهای راهیان نور بوی زندگی است که از گوشه کنار روستاهای دشت ازادگان می آمد. شاید روزگاری رکاب زندن، آنهم برای یک خانم خواب و خیالی در این منطقه می ماند ولی الان...
در ورودی شهر بستان در کنار چادر هلال احمر چادری علم کرده بودند که چند تن از اعراب و شیوخ بستان در آنجا مشغول گپ و گفت بودند. به چای و قهوه دعوتمان کردند .فنجان قهوه را که تعارف می کند با دست چپ فنجان را بر می دارم. کسی که قهوه را تعارف می کرد فنجان را سریع عقب کشید و متذکر شد که باید فنجان را با دست راست بردارم و بدون اینکه بر زمین بگذارم مستقیما بنوشم.(خستگی و فراموشی)
به اولین میدان شهر که رسیدیم جاده سمت راست را به سمت عبدالخان و چزابه ادامه می دهیم. حدودا بعد از 4 کیلومتر بعد از بستان جاده دو راهی می شد که سمت راست به طرف عبدالخان (الوان) و سمت چپ تو را به چزابه هدایت می کرد.مسیر ما به سمت ام الدبس و جنگلهای میشداغ بود.نرسیده به دو راهی بالای پلی تعداد زیادی پسر بچه با موتور سیکلت و دوچرخه دوره مان کرده اند .پسری جوانی به نام عدنان نیز مقداری از مسیر را همراهی مان کرد . عدنان با موتور زردش که بیشتر با مهدی همراه شده بود اصرار زیادی بر رفتن ما به چزابه داشت. میگفت روستاهایی که به سمتش می رویم را خوب می شناسد. از فامیلهای مادرش هستنند و چون می شناسد اصرار دارد که به آن سمتها نرویم.
هرچه به جنگلهای ام الدبس نزدیکتر می شدیم هشداها و پیامهای تهدید آمیز مبنی بر ناامنی جنگل و روستاهای پایین دست از سوی موتور سوارها و ماشینها دریافت می کردیم.
در میانه راه جنگل نزدیک گله بزرگ گوسفندی گرد و خاکی به پا شد. کنار چوپان اندکی توقف کردیم. چوپان تا دندان مسلح بود آنقدر که احسان از او پرسید: شکارچی است؟
او نیز آخرین هشدار را به ما داد:-سریع از این منطقه عبور کنید تا به شب نخورید. اینجا نامرد زیاد داره!
هر چه جلوتر می رفتیم درختها بلند تر و خنکی و رطوبت هوا بیشتر می شد. اما دریغ که ترس و وحشتی که در دلمان انداخته بودند تماشای رقص درختان را با خیال راحت از ما می گرفت و اجازه ایستادن و عکاسی را برای مهدی.یک جای کار می لنگد نامش روی هیچ تابلویی نیست اما ترس به دل همه می اندازد.روستایی که می گویند شهره است به دزدی.
بعد از جنگل رملها و تپه های ماسه ای ام الدبس شروع می شد.همزمان با عبو ر از سینه کش ارتفاع بلندی بعد از جنگل میشداغ طوفان شن راه افتاد. بالای تپه ماشین حمل شیری که چند دقیقه پیش از جلوی ما رد شده بود برگشت . پسر جوانی که شباهتی به عربهای منطقه نداشت.
-منطقه را می شناسید؟
صحبت از نا امنی منطقه به جایی کشید که حامد عزیز ما و دوچرخه هایم را به زور در ماشین شیر کشش چپاند و به سمت عبدالخان برد.از سوار شدن بر ماشین دلچرکین بودم و با خودم می گفتم آخر یکی باید پایش به این روستا باز شود و ببیند که این حرفها و حدیثها چقدر صحت دارد؟ شاید تنها چیزی در سابقه تاریخی این روستا باشد و سکنه امروزش چوب قضاوتهای دیروز را بخورند.
از کنار روستای ... که می گذشتیم تمام حواسم به اطراف بود. زندگی عادی در روستا جریان داشت. در کنار جاده چند گله گاو و گوسفند،بچه هایی که آنسوتر در حال بازی بودند و چند زن که با پوشش خودشان دورهم جمع و مشغول گپ و گفت بودند!چیز عجیبی ندیدم. اما عقل به ما می گفت باید کمی محافظه کاری کرد. خدا می داند که چقدر دوست داشتم از مردمی می نوشتم که به راهزنی و دزدی معروفند . در وصف راهزنی شان حکایتهای بی شماری است. می گویند پسری از روستا به خواستگاری دختر برود اول باید از سابقه دزدی هایش بگوید. راست و دروغش با راویان که کم هم نبودند. آوازه روستا تا شوش و شوشتر هم رسیده بود.عدنان بیچاره هم تا به شوش برسیم دهها بار زنگ زده بود و نگرانمان بود. بالاخره به شوش رسیدیم .
اما یادداشت من در باره این مطلب.
ضمن تشکر از انتشار بخش اول گزارش سفر به خوزستان و خوشحالی از بابت این حضور لازم دانستم چند نکته را بیان کنم. در خط پنجم از زیر عکسی از اهواز به حمیدیه به اشتباه دست میسان آمده که باید به دشت میشان تغییر کند. در خصوص بخش هایی از مطلبی که به حضور مینای عزیز در هنگام خواب پیش خانم های خانه مربوط می شود باید به عرض برسانم که جوهر تلاش و کوشش و محبت و مهربانی در خانم های روستایی به قدری پر رنگ است که تکبر و خودبزرگ بینی را از آنها دور می کند و بی ریا حرف دلشان را می زنندکه این خاصیت همه زنان روستا است.
مینای عزیز و احسان مهربان و مهدی دلسوز به خوبی می دانند که یکی از اصرارهای من برای تغییر مسیر از جایی به مسیر سوسنگرد و بستان به این دلیل بود که یادآور شوم که خوزستانی ها افراد مهمان نواز و مهربانی هستند که در بسیاری جاها تبلیغات منفی برعلیه آنها بوجود آمده است. همانطور که خیلی ها فکر می کنند در خوزستان فقط گرد و غبار وخشکسالی است .
حتی وقتی به خیلی ها از وجود جنگل و کوه درخوزستان می گویی متعجب می شوند. خدا را شکر می کنم که موفق بوده ایم با جلب اعتماد بسیاری حتی افرادی که سخت گیر بوده اند توانسته ایم مسیر گردشگری طبیعی و معنوی سوسنگرد و بستان را رونق بدهیم. حتمن مینا برای شما از فراوانی آب در خوزستان خواهد نوشت که چه نعمتی این استان را دربرگرفته است.
اگر محلی ها توصیه می کردند که مراقب خودتان باشید نه به دلیل ناامنی بلکه به دلیل مهربانی آنها است چرا که حضور دوچرخه سوارانی که جلودار آنچانی وباتشکیلات اداری ندارند برایشان تازگی داشت. من درهمان روستایی که شما را ترساندند وقتی قدم گذاشتم یاد خیلی از مناطق عشایری افتادم که مردم به ظاهر دزد چقدر خوب رفتار کردند و ما را پیش خانواده خود بردند.
مینای عزیز حتما می نویسد که این مردم از دلپاکی شان بود که جوانب احتیاط را بیان می کردند. یادمان باشد که آنجا منطقه مرزی بود ولی آیا واقعا همه چیز غیرعادی بود؟ به هرجهت همه عزیزان رابه خوزستان دعوت می کنم تاروزهای خوشی را در آن سپری کنند.