درددل های پدری که اعضای دخترش را اهدا کرد / جانباز اهوازی دوباره حماسه آفرید... |
شوشان / رویا محمودی : سخت است که در غم ها به دنبال شادی بود ولی آنان که برای خود زندگی نمی کنند غم های وجودشان را درشادی دیگران پیدا می کنند و اینجاست که نمی دانیم وقتی مقابل پدری که فرزندش را از دست داده نشسته ایم تسلیت بگوییم یا تبریک ؟!
گویی ایثارگر های 8 سال دفاع مقدس هنوز در بین مردم ما ساری و جاری است و پدر مائده - دختری که پزشکان مرگ مغزی او را اعلام کردند - هنوز ایثارگری های جنگ و جبهه را با خود به همراه دارد.
.صدای خمپاره ها و تانک ها ،صدای آه وناله رزمنده ها ، صدای الله اکبر همرزمان همه و همه این پدر جانباز را به آنجا رسانده که با پاهای خود برای اهدا عضو فرزندش پیش قدم شود و از اینکه قلب دخترش نتوانست تپش های قلب دیگری را نجات دهد ناراحت است و از من می پرسد با هواپیما هم نمی شد که قلبش را به بیماری رساند؟
پای صحبت هایش که می نشینی غم و اندوهی برای خود ندارد همه چیز را برای مردم می خواهد. برای مردم بود که در 13 سالگی وارد جبهه جنگ شد و برای " بنی آدم " بود که اعضای دختر 16 ساله اش را بی هیچ چشم داشتی اهدا کرد.
می گفت که درست در کنار قبر دخترش مزار پیرمردی ست که بر اثر نارسایی کلیه جان خود را از دست داده است. با ناراحتی بیان می کرد که اگر کسی به او کلیه می رساند هنوز زنده بود. پای صحبت هایش که می نشینیم می بینیم که چه بی تکلف سخن می گوید و بی نیازی از خلق او را اینچنین از همه چیز بی نیاز ساخته است .
پدر مائده که هنوز دو هفته از مرگ دخترش نمی گذرد و پیراهن سیاه ، ماتم را بر چهره اش نشانده چنین می گوید : 6 فرزند دارم. مائده و فائزه در یک زمان به دنیا آمدند و دو قول بودند ؛ البته مائده چند دقیقه ای زودتر به دنیا آمد. . یک دختر 4 ساله هم دارم به نام زهرا . آن روز که مائده ضربه مغزی شد هیچ کس ندید چگونه از پشت بام افتاد.
دخترانم در حالی بازی بودند که مائده هم به دنبال شان روی پشت بام می رود. در آنجا خواهرهایش را نمی بیند . می آید روی لبه پشت بام می ایستد تا ببیند در حیاط هستند یا نه ، که از بالا به پایین سقوط می کند. هیچ کس نمی داند که آنجا برایش چه اتفاقی می افتاد که سقوط کرده حتی همسایه ها هم چیزی ندیده اند.
آن روز درست حوالی اذان مغرب بود که از سر کار برگشتم خانه . دیدم عده زیادی دم در جمع شده اند با تعجب نگاه کردم . عده ای گفتند دخترت... با عجله داخل رفتم و سریع مائده را سوار بر وانت - تنها ماشینی که به آن دسترسی داشتم - کردم و به بیمارستان شهید بقایی رساندم. از آنجا هم گفتند که باید به بیمارستان گلستان منتقل شود . به دلیل نبود جا در بخش ICU بیمارستان روز چهارم به آنجا فرستاده شد. روز پنجم بود که سطح هوشیاری اش را 3 اعلام کردند. می دانستم که سطح هوشیاری اش در روزهای قبل 7 بوده است. این بار ناامیدتر از همیشه فهمیدم که دیگر برگشتی در کار نیست .
در تعطیلات جمعه و 22 بهمن با بیمارستان تماس داشتم و شنیدم که دخترم مرگ مغزی شده است. من که می دانستم برای بیماران مرگ مغزی راه برگشتی جود ندارد و دیگر مائده زنده نخواهد شد. خودم پیش قدم شدم و به دفتر ریاست بیمارستان رفتم و گفتم می خواهم اعضای بدن پاره تنم را اهدا کنم . در طی 24 ساعت بعد یک کلیه و کبد دخترم به بیماران پیوند زده شد.
دخترم از همان کودکی اهل نماز و روزه بود. یاد دارم روزی از مدرسه آمد. دیدم لبانش خشک شده گفتم بابا شما که هنوز به سن تکلیف نرسیده ای. روزه هنوز بر تو واجب نشده است. گفت نه روزه گرفتن را دوست دارم.
دخترم دوستان زیادی داشت. همیشه وقتی با هم راه می رفتیم دخترن زیادی به او سلام می کردند یک بار به او گفتم بابا مگر چقدر دوست داری؟ یادم است خندید و گفت: فکر کن تمام مدرسه تمام کلاس ها با من رفیق اند... بعد با هم زدیم زیرخنده...
دو روز قبل از محرز شدن مرگ مغزی دخترم ، زمانی که به من گفتند سی تی اسکن بگیری ددرست وقتی حال مائده را آنگونه با چشمان بسته دیدم به من الهام شده بود که دیگر دخترم خوب نمی شود همانجا از اوخداحافظی گرفتم و حلالیت خواستم. به او که بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود گفتم بابا حلالم کن من برایت خیلی کم گذاشتم...
خیلی ها از می پرسند که چگونه تصمیم گرفتی که اعضای فرزندت را اهدا کنی ؟ من در خانواده ای رشد کردم شدم که پیروی از انقلاب و ایثارگری در آن موج می زد. سخت است که بگویم چگونه این تصمیم راگرفتم صحنه هایی از جنگ در ذهنم است که شما نمی دانید ... اینکه رزمنده ها که بودند و چه کردند وچگونه صادقانه جنگیدند و ایثار کردند...
در زمان جنگ روحیه ایثارگری زیاد بود و همه صادقانه دفاع می کردیم تا همنوعان خود را نجات دهیم وقتی این اتفاق برای فرزندم پیش آمدبا خود گفتم من که نتوانستم طی آن سالها خدمتی کنم شاید الان بتوانم اینگونه به همنوعان خود خدمت کنم. وقتی بتوانم جان یک نفر را نجات بدهم یعنی در راه خدا ایثار کرده ام.
فرزند یک محبت از طرف خداست. شاید برای هرکسی که در موقعیت من قرار بگیرد و بخواهد اعضای جگر گوشه اش را اهدا کند انتخاب سختی باشد ولی اگر نیت صادقانه باشد خداوند خودش آرامش خاصی در دل آدمی ایجاد می کند.
هنگامی که یک نفر دستش قطع می شود ناراحت کننده است ولی ناراحتی زمانی از بین می رود که فکر می کنی الان دست فرزندت در دست خداست. دین ما دینی است که خوب تربیت می کند وقتی امامی مثل امام خمینی و شهدایی والا مقام داشته باشی ناخود آگاه تغییر درونت ایجاد می شود. امام می گفت احوال مردم ما را خداوند تغییر داده برای تغییرات این چنینی در جامعه هم خدا کارهایی انجام می دهد تا همه به این باور برسند که پیوند اعضا ، عمل نیکویی است و هم وظیفه ماست تا مردم را سریعتر به این باور دینی برسانیم.درست است که گاهی دلتنگ اش می شوم ولی وقتی می بینم امانت دار آمده امانتی اش راپس گرفته تسلیم میشم .
الان بعد از گذشت دو هفته فکر نمی کنم که بچه ام مرده است. خواب دیدم مائده در یک سالن بزرگ و سفیدی قرار دارد با تخت های بزرگ و پهن دور تا دور اتاق گلدان های پر گل زیبایی است. دخترم گفت بابا آش می خواهم. وقتی بیدار شدم و خوابم را برای خانمم تعریف کردم گفتم برایش یک آشی نذری بدهیم.
2 ماه قبل از اینکه این اتفاق برای فرزندم پیش بیاید روزی با بچه ها و خانم نشسته بودیم به آنها گفتم اگر من مرگ مغزی شدم وصیت می کنم اعضایم را اهدا کنید این حرف را که گفتم مائده گفت بابا کار سختی است چرا این را می گویی ؟ گفتم اگر مرگ مغزی شدم راه برگشتی نیست شاید این عضو من به درد کس دیگری بخورد و جان کس دیگری را نجات دهد تا بتواند راحت زندگی کند. این توضیحات را دادم که اینچنین برای مائده پیش آمد در این زمان همه به نوعی آماده بودند. من که به مادرش نگفتم ولی وقتی هم شنید هیچ مقاومتی نکرد.
بعد از پیوند کسی سراغی از ما نگرفت. فقط بیمارستان یک پارچه مشکی فرستاد.حتی خودم تماس گرفتم و حال این دو بیمار را بعد از عمل پرسیدم که گفتند هر دو عمل موفقیت آمیز بوده است. لیاقت مائده این بوده تا ذخیره آخرت اش شود .
به تمام کسانی که عضوی از خانواده شان خدایی ناکرده مرگ مغزی می شود می گویم به نیت قرب الی ا...با پیوند موافقت بکنند مطمئن باشند همانطور که من بعد از فوت بچه ام به آرامش رسیدم به آرامش می رسند ....
پدر مائده وقتی از دخترش صحبت می کرد و این حرف ها را می زد اشک در چشمانش حلقه زده بود. اما به تصمیمی که برای دخترش گرفته بود افتخار می کرد و با افتخار از کاری که انجام داده بود صحبت می کرد. هویزه پدری است که با تصمیم خود و اهدا اعضا فرزندش پا به عرصه ای گذاشته است به نام ایثارگری... و او و خانواده اش به تمام معنی یک ایثارگرند...