سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

لبریز از عشق، لبریز از مهربانی ...

تماس گرفتم؛ گفت "ثریا مفاخر هستم. هر سال وقتی می‌خواستم کلاسم رو شروع کنم پای تخته‌سیاه اول می‌نوشتم به‌نام خدا، بعد اسمم رو می‌نوشتم و بعد می‌نوشتم «ملا شدن چه آسان/آدم شدن چه مشکل»".

خانم مفاخر معلم بازنشسته مهربان، صمیمی و خوش‌صحبتی که وقتی از او خواستیم برای گفت و گو به منزلش برویم پرسید "آیا این گفت و گو فایده‌ای برای دیگران دارد". معلمی سرشار از حس مهربانی و نوع‌دوستی که از ابتدا به گونه‌ای رفتار کرده که فایده‌ای نصیب دیگران شود.

گفت‌وگوهای تلفنی ما را هر لحظه به دیدار "خانم مفاخر" مشتاق‌تر می‌کرد. البته ماجرای آشنایی با این بانوی معلم مربوط به سال گذشته و مراسم تقدیر از معلمان بازنشسته است.

لحظه انتظار رو به پایان است و حال ما خبرنگاران و عکاس ایسنا مقابل در خانه "خانم مفاخر" ایستاده‌ایم. خانه‌ای با نمای سنگی سفید به رنگ صداقت؛ در باز می‌شود و خانم مفاخر به گرمی به ما خوش‌آمد می‌گوید. حیاط با صفا با گلدان‌های کوچک و بزرگی با طراوت ...

گفت‌وگوی زیر صحبت‌های صمیمی ثریا مفاخر، معلم بازنشسته با خبرنگاران خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه خوزستان، است.

 

از او خواستیم خود را معرفی کند و این‌چنین گفت: "ثریا مفاخر هستم؛ در سال 1321 و در اهواز به دنیا آمدم. پدرم بزرگ‌شده اهواز و مادرم اهل دزفول است. از کودکی به شغل معلمی علاقه‌مند بودم؛ دلیل آن نیز این بود که در یک خانواده روحانی بزرگ شدم. مادربزرگم تعریف می‌کرد که اولین زن معلم دزفول بود. من همیشه به رفت‌و‌آمد مردم به خانه‌مان علاقه‌مند بودم. پدربزرگ پدری‌اَم سه دختر داشت. درِ خانه ما همیشه باز بود و همسایه‌ها با احترام زیاد به خانه ما رفت‌وآمد می‌کردند. جشن و یا عروسی داشتند، طلاق داشتند، دعوا داشتند، برای ریش‌سفیدی و میانجی‌گری به خانه ما می‌آمدند.

 

P305.jpg

از رفت‌و‌آمد مردم و گفته‌هایشان خاطرات بسیاری دارم. از کتاب‌های پدرم خیلی استفاده می‌کردم. چهار سال داشتم که به مکتب عمه زهرا رفتم. او قرآن را با هجی یادمان می‌داد. یعنی باید حرکات حروف را نیز می‌گفتیم. مثلا ملا می‌گفت "ابجد یعنی باید بگوییم الف سر آ، ب زنی جد".

وقتی خواندن کلمه کلمه قرآن را یاد گرفتیم، باید قرآن را از حفظ می‌خواندیم. آن زمان تنها یک مکتب‌خانه در اهواز بود. 11 ساله بودم که مادرم به رحمت خدا رفت؛ پدرم پس از فوت مادرم، دوباره ازدواج کرد که حاصل این دو ازدواج 13 فرزند است.

2 دختر و 2 پسر دارم؛ بابک پزشک است، مرجان هم فوق‌لیسانس تغذیه و دبیر آموزش‌وپرورش؛ بهزاد مهندس برق و بهناز لیسانس مامایی دارد و در حال حاضر دانشجوی معماری است؛ هفت نوه هم دارم.

عذرا -خواهر ثریا که او هم معلم بازنشسته است-: ثریا خیاط ماهری هم هست. از کوچکی خیاطی می‌کرد. پدرمان خیاط ماهر و در این حرفه استاد بود که در اهواز همه او را می‌شناختند. ثریا دختر بزرگ بود و برای همه ما خیاطی می‌کرد.

 

اقدس –خواهر دیگر ثریا که وی هم معلم است-: ثریا پا به پای پدرم کمک می‌کرد.

 

ثریا: مادرم همیشه می‌گفت که تو باید از خواهر و برادر‌هایت نگهداری کنی. نمی‌دانم چرا این حرف را می‌گفت. پس از فوت مادرم مصمم شدم که در حق خواهر و برادرهایم مادری کنم؛ یعنی واقعاً از جان و دل مواظب این بچه‌ها بودم.

خواهرهایتان را معرفی کنید.

ثریا: اقدس مفاخر معاون مدرسه و عذرا مفاخر مربی ورزش که هفت سال پیش بازنشسته شده است.

اقدس با خنده: من هم آبان‌ماه بازنشسته می‌شوم.

ثریا: در سال 65 بازنشسته شدم. در زمان جنگ واقعا عاشق خدمت بودم. پشت جبهه هم کار می‌کردم؛ برای بیمارستان صحرایی لباس می‌دوختم؛ حتی لباس‌های خونی را تمیز می‌کردم؛ مثلا دو تا کاپشن می‌آوردم که یکی آستین چپ نداشت و دیگری آستین راست؛ من آستین یکی را درمی‌آوردم و به کاپشن دیگری وصل می‌کردم. تا این کاپشن‌ها را درست می‌کردم، گریه می‌کردم.

ثریا با بغض: بمیرم براشون. شلوارهای جبهه که هشت جیب دارد هم می‌دوختم؛ از ساعت 10، 11 صبح تا 2 بعدازظهر پشت یک چرخ خیاطی بزرگ می‌نشستم؛ آخر که شلوارها را می‌شمردم متوجه می‌شدم که هشت، 9 شلوار دوختم. آنقدر سریع کار می‌کردم که متوجه گذر زمان نمی‌شدم.

10 هزار دانش‌آموز را مجانی هنر آموزش دادم؛ خیاطی، شمع‌سازی، گل‌دوزی و حتی قالی‌بافی را به دانش‌آموزان یاد می‌دادم؛ 40 هنر را آموزش دادم.

برخی مواقع صبح تا شب مشغول خدمت پشت جبهه و آموزش دانش‌آموزان بودم بچه‌هایم می‌گفتند مامان آرزو به دلمون مونده که غذای گرم بذاری جلومون.

معلمی عشق منه

چه سالی به استخدام آموزش و پرورش درآمدید؟

سال 1342 در آموزش و پرورش استخدام شدم پس از دیپلم یک سال تربیت معلم رفتم و 2 سال هم دانش‌سرا. در دانش‌سرا ضمن درس خواندن، سه سال تدریس هم می‌کردم. البته حقوقی دریافت نمی‌کردم چون عاشق کار بودم. گفتم حقوق نمی‌خواهم فقط اجازه بدهید بروم سرکار. معلمی عشق منه.

عذرا با خنده: سال 41 من کلاس اول بودم، آبجیم معلم کلاس اولم بود.

چطور بازنشسته شدید؟

ثریا: سال 65 بر اثر بمباران میگرن گرفتم، همیشه سردرد داشتم و خیلی ضعیف شده بودم. سه شهید کوچک هم دادم –شرایط جنگی و فشار کار موجب شد ثریا سه بار دچار سقط جنین شود-؛ خواهش کردم که بازنشسته شوم که البته بر خلاف میل خودم بود اما چاره‌ای نداشتم. پس از یک سال تلاش با بازنشستگی من موافقت کردند و بازنشسته شدم.

وقتی به خانه آمدم به خودم رسیدم و حالم بهتر شد اما ناراحت بودم که چرا بازنشسته شدم؛ پس از آن از فنی و حرفه‌ای مجوز آموزشگاه خیاطی گرفتم.

خیلی‌ها از آموزشگاه خیاطی استقبال کردند و مدرک هم دادم اما از شهرداری و دارایی آمدند و گفتند که باید مقداری پول پرداخت کنید؛ من درآمد آنچنانی نداشتم که بتوانم این هزینه را پرداخت کنم، پس تابلو را بریدم و انداختم پشت‌بام. اگر 500 هزار تومان وام به من می‌دادند آموزشگاه را از خانه به محل دیگری منتقل می‌کردم.

 

P311.jpg

نسل زجرکشیده، نسل آواره

تفاوت دانش‌آموزان دیروز و امروز در چیست؟

ثریا: ما نسل زجرکشیده‌ای هستیم؛ چشمتان روز بد نبیند، دوران جنگ وقتی به خانه می‌آمدم می‌دیدم که بچه‌هایم از ترس صدای بمباران مبل‌ها را کج کرده و تونلی درست کردند و زیر آن قایم می‌شدند. خیلی می‌ترسیدند و گریه می‌کردند. جنگ ما را دربه‌در و آواره کرد. خیلی سخت بود بچه‌هامون جنگیدن هواپیماها را بالای سرمون می‌دیدند.

این سوال را هزاران نفر از من می‌پرسند. جاهای دیگری نیز پرسیدند اما چیزی دستگیرشان نشده است. لوس‌بازی‌ها، بی‌ادبی‌ها، دروغ‌گفتن‌ها و گستاخی‌های بچه‌های این دوره‌زمانه خیلی زیاد شده است. دیگر حرمتی برای معلم قائل نمی‌شوند. نمی‌دانم مشکل کجاست؟ توقعات زیاد شده است. حرمتی برای پدر و مادر خود قائل نمی‌شوند. در گذشته ما پای‌مان را جلوی پدر و مادر خود دراز نمی‌کردیم و یا اگر می‌گفتند تلویزیون نگاه نکن، می‌گفتیم چشم. اما الان برعکس شده. پدر و مادر باید حرف بچه‌ها را گوش بدهند. درست همه چیز برعکس شده است.

اقدس: آن زمان آزادی بود اما ما هیچ‌وقت از آزادی‌مان سوءاستفاده نکردیم اما الان بدتر شده.

ثریا: آن موقع درهای مسجد باز بود. مدرسه که تعطیل می‌شد دانش‌آموزان را با صف به مسجد می‌بردم. نمازشان را که می‌خواندند، برایشان سخنرانی می‌کردم و بعد به خانه می‌رفتیم؛ البته با اجازه پدر و مادرها، بچه‌ها را به مسجد می‌بردم. می‌گفتم این‌ها کلوپ من هستند. در آنجا خیلی چیزها به آن‌ها یاد می‌دادم. آن موقع اگر می‌خواستیم کاردستی انجام دهیم می‌گفتم که به مسجد برویم. آنجا به شما کاردستی یاد می‌دهم.

 اکنون درهای مسجد بسته است. اگر دو تا دختر بخواهند چیزی را یاد بگیرند، جایی را ندارند که بروند.

مورد دیگر تفاوت دو نسل که خیلی هم خطرناک است، موبایل و اینترنت است. باید با علم روز بچه‌ها را تربیت کرد. امام علی(ع) می‌فرمایند: مطابق روز فرزندان خود را تربیت کنید. الان باید از طریق امکانات جدید با بچه‌ها ارتباط برقرار کرد و از طریق این‌ها، دانش‌آموزان را جذب کنیم.

تفاوت معلمان دیروز با معلمان امروز در چیست؟

ثریا: آن زمان یادم هست آنقدر با من مصاحبه کردند تا استخدام شدم. اما الان همه‌اش پارتی بازی است. معلم‌ها هیچ‌چیز بارشان نیست.

چرا؟؛ برای این‌که آن موقع هفت‌خان رستم را رد می‌کردند تا یک معلم را استخدام کنند؛ من یاد هست افراد زیادی از من مصاحبه گرفتند تا من استخدام شدم؛ ولی حالا نه، الان پارتی‌بازیه.

عذرا: الان برخی معلم‌ها می‌گویند کی بازنشسته شویم تا راحت شویم؛ تنها چهار سال هم استخدام شده‌اند؛ گفتم من 31 سال هست که معلمی می‌کنم، آبان‌ماه بازنشسته ‌شدم اما تا آخر سال ماندم. هنوز که هنوزه واقعا دوست دارم تدریس کنم. کسی که با علاقه کاری را انجام دهد اصلا خسته نمی‌شود و نمی‌گوید کی بازنشسته شوم.

معلمی که با پارتی استخدام شود معلم نیست، نان بخور است!

 

ثریا: شغل معلمی شغل انبیا است. معلمی که با پارتی استخدام شود معلم نیست، نان بخور است. اگه نانش را قطع کنند، خودش خود به خود می‌رود کنار. آن موقع اگر حقوق به ما نمی‌دادند ما به کارمان ادامه می‌دادیم و می‌گفتیم خدا کریم است و رزق را می‌رساند. حالا نه، معلمان امروز به‌خاطر پول کار می‌کنند.

 

البته این برای همه نیست؛ بعضی واقعا علاقه دارند به کارشان؛ همه انگشت‌ها مثل هم نیستند ولی اکثر معلمان الان با پارتی استخدام شده‌اند. خواهر دیگرم فوق‌لیسانس و او هم معلم فیزیک بود که آن‌قدر به کارش علاقه داشت که هم دانشگاه می‌رفت و هم مدرسه؛ آن‌قدر عاشق کارش بود که از حقوق خود برای مدرسه و بچه‌ها وسایل مورد نیاز خریداری می‌کرد اما خواهرم کارش را رها کرد چون نمی‌توانست شرایط مشقت‌بار شاگردهایش را تغییر دهد و این موضوع آزارش می‌داد و نمی‌توانست آن را تحمل کند.

 

معلم باید به شاگرد بی‌بضاعتش کمک کند، حتی اگر شده از جیب خود؛ من مقداری از حقوقم را خرج خواهر و برادرانم می‌کردم و مقدار دیگری را خرج شاگردانم. برای خودم چیزی نمی‌ماند. مادربزرگم می‌‌گفت دوست دارم یه النگو تو دستت ببینم. برخی از دانش‌آموزان بی‌بضاعت از گرسنگی دستمال می‌بستند دور شکم‌شان که شکم‌شان صدا ندهد؛ این‌طور می‌فهمیدم که این‌ها گرسنه هستند.

 

چند نفر از اعضای خانواده معلم هستند؟

برادر بزرگم عبدالله که حال بازنشسته‌ است مدیر مدرسه بچه‌های استثنایی رودکی بود، بعد من -ثریا-، خواهرم طوبی –دبیر زیست-، فخری، عذرا، اقدس و هاجر. دختر و پسر خودم هم دبیر هستند.

 

از خودکشی تا نوفل‌لوشاتو، در خدمت امام(ره)

چه دانش‌آموزی نظرتان را جلب می‌کرد؟

خیلی شاگرد داشتم که نظرم را جلب کردند. خب من از چهره‌شان می‌فهمیدم که من در آینده با او مشکل دارم یا از چهره‌ش می‌فهمیدم که این خیلی مودب است و دیگر مشکلی با او نداشتم. آن وقت سعی می‌کردم با شاگری که فکر می‌کردم با او به مشکل می‌خورم با ملایمت رفتار کنم؛ با خشونت نباید رفتار کرد.

دانش‌آموز دختری داشتم که تکالیف خود را انجام نداده بود. وقتی اسمش را صدا کردم و گفتم ده بار نوشتی؟ سرش را انداخت پایین و گریه کرد؛ دانش‌آموزی که کنار او می‌نشست اشاره کرد که نه نه، تکلیفش را نگیر. هیچی نگفتم. شاگرد کنار دستی او را صدا کردم و گفتم تکلیفت را بیاور سرمیزم. آمد. پرسیدم چه شده؟ گفت پدر این دختر هر شب او را کتک می‌زند و به همین خاطر می‌خواهد خودکشی کند.

من مانده بودم که چه‌کار کنم. خدا گذاشت به دلم بروم آدرس خونه خودم را به او بدهم. به خانه‌ام که آمد به او گفتم "عزیزم می‌دونی من شما رو از همه بیشتر دوست دارم؟ مواظب خودت باش که من خیلی دوستت دارم. همیشه هم بیا خونمون".

بعد آرام آرام این دانش‌آموز به من علاقه‌مند شد. به او گفتم دوست دارم برادرت را هم ببینم. برادرش که آمد گفتم چند سال داری؟ گفت 17 ساله‌ام. گفتمش خواهرت هر روز کتک می‌خوره؟ گفت آره. گفتمش خجالت نمی‌کشی؟ چرا بابات را نمیزنی؟ گفت وای من بابام رو بزنم؟! گفتمش آره باید کتک بزنی. بابایی که مشروب بخوره و دخترش رو بگیره بزنه، اون بابا حقشه که کتک بخوره، حتما میری کتکش میزنی بعد فردا بیا خبرم کن.

پسر میره پدرشو کتک می‌زنه میاد خبرم می‌کنه؛ روز بعد دختر سرحال و با خنده و شوخی به مدرسه آمد. تکالیف خود را هم انجام داده بود. این دختر خانم با من دوست می‌شود و در آخر هم با یک پسری که پیش برادرم -عبدالله- زندگی می‌کرد و وضعیت مشابهی داشت، ازدواج می‌کند و با هم به فرانسه می‌روند.

من از او خبری نداشتم تا این‌که زمان انقلاب این دختر از فرانسه به من زنگ زد و گفت خانم من الان نوفل‌لوشاتو فرانسه، خدمت امام خمینی (ره) هستم. حرفی با امام ندارید؟ جالب بود برایم. اینجا کجا، آن‌جا کجا؟ از دل خاکستر آتش رفت فرانسه! خدمت امام! بعد به من زنگ می‌زند که کاری نداری! گفتم نه عزیزم سلامم را به امام برسان، کاری ندارم.

اقدس: خاطرات معلم‌ها بسیار زیاد است. در طی سال تحصیلی خیلی خاطره می‌شود. من الان پشیمانم که چرا از همان اول استخدامی یک دفتر خاطرات برای خودم نگذاشتم.

 

مثلا به دانش‌آموزی گفتم که موضوع انشا این است که از پروانه مراحل زندگی آن را بپرسید. آن دانش‌آموز هم یک خط نوشت که "از پروانه پرسیدم هیچی نگفت!". این انشایش بود. چی بهش می‌گفتم؟ چه نمره‌ای بهش می‌دادم؟

ثریا: خاطرات خیلی زیاد هستند. هنوزم کشش داره. یک بار رفته بودم خیابان چند تا مرد قوی‌هیکل آمدند جلویم گفتند خانم سلام، عزیزم حالت خوبه؟ شوهرم بهش بر ‌خورد؛ آخه معلم دانش‌آموزان پسر هم بودم. شوهرم می‌گوید چرا این‌جوری با تو حرف می‌زنند؟ گفتم بابا شاگردامن.

بعضی وقتا می‌روم خیابان؛ مثلا کاری دارم که باید نیم ساعته برگردم؛ یک‌دفعه می‌بینی سه، چهار ساعت می‌گذرد و شوهرم صدایش در می‌آید؛ میگم بابا خب چه‌کار کنم شاگردام رو دیدم. میگه همون شاگردای سبیل در رفته؟ ها!

 

خطایی که در دلم ماند ...

چه مشکلی در سال‌های معلمی برای شما سخت‌تر بود؟

ثریا: یک بار یکی از دانش‌آموزان چیزی را قایم کرده بود؛ من همیشه می‌فهمیدم که کار کیه. معاون مدرسه از من خواست که دزد را بهش معرفی کنم؛ من هم ناغافل نبایست این‌کار را می‌کردم اما گفتم فلانی رو بگرد. بعد رفتند گشتند؛ پول‌ها کف پایش بود، بعد از آن وقتی که کلاس تمام شد، متوجه شدم کار خطایی کردم؛ تا به حال همچین اتفاقی نیفتاده بود؛ من هر دانش‌آموزی که خطا می‌کرد، یواشکی به او می‌گفتم مال مردم را بگذار سر جایش، به خودش تنها می‌گفتم. حالا رفته بودم به مدیر مدرسه گفته بودم. بعد به مدیر گفتم ببخشید من توسط خانم معاون اغفال شدم و حالا یه کاری باید کرد؛ در نهایت مدرسه این دانش‌آموز را عوض کردیم تا انگشت‌نما نشود. این اتفاق هنوز در دلم مانده و من را ناراحت می‌کند. امیدوارم هر جا که باشد عاقبت بخیر شده باشد.

خانه کوچکی خریدم و گفتم اوفیش!

در طول خدمت خواسته‌ای هم داشتید؟

ثریا: در زمان شاه هر وقت می‌خواستند زمینی را بین معلمان تقسیم کنند، یک درباری پیدا می‌شد و زمین را غصب می‌‍‌کرد. خیلی آرزو داشتم که خانه‌دار شوم. اواخر رژیم شاه بود که وامی به من دادند و من خانه‌دار شدم. خیلی خوشحال شدم چون 14 تا خانه کرایه‌نشینی بودم و اثاث‌کشی کردم. این خیلی من را زجر می‌داد و خیلی اذیتم می‌کرد.

شوهرم هم کارمند سازمان آب و برق بود ولی نه به او و نه به من خانه ندادند. همان اواخر رژیم بود که پرسیدند خانم مفاخر شما مشکلتان چیست؟ گفتم مشکلم اینه که بعد از این همه خدمت و کار، خانه‌ای ندارم. 14 خانه جا به جا کردم، آخر این چه وضعی است. یادم است این‌ها را که گفتم، 300 هزار تومان وام به من دادند و در منطقه کمپلو خانه کوچکی خریدم و گفتم اوفیش.

هنوز هم هیچ‌کس نفهمیده است ...

ثریا: قبل انقلاب بود؛ دیگر به ستوه آمده بودیم. من اعلامیه پخش می‌کردم، هیچ‌کس هم نمی‌دانست. هنوز اداره نفهمیده من چه کار کردم. اعلامیه‌ها را زیر در خانه‌ام می‌گذاشتند و نمی‌فهمیدم چه کسی این اعلامیه‌ها را به من می‌رساند.

صبح زود به مدرسه می‌آمدم و اعلامیه‌ها را روی میز مدیر می‌گذاشتم. هیچ‌کس نمی‌دانست من بودم. شعری از صفی‌علی‌شاه خوانده بودم که پیش‌گویی می‌کرد که انقلاب می‌شود و سیدی خواهد آمد. این شعر را خیلی دست‌نویس می‌کردم و می‌گذاشتم این ور و آن‌ور. می‌گفتم بابا جان این پیش‌گویی کرده انقلاب می‌شه. زیرش می‌نوشتم "این انقلاب صورت خواهد گرفت".

بعد به مدیر مدرسه گفتم هر چه بیشتر مردم را اذیت کنند، کشت و کشتار کنند، سریع‌تر انقلاب می‌شود. حالا هی بزنند، هی بکشند.

 هر چه به مردم بیشتر فشار می‌آوردند، انقلاب زودتر انجام می‌شد. اگر سرشاخه درخت را  قیچی کنند، بعد پرپشت تر می‌شود. حالا می‌آمدند یارو را به خاطر یک شعار می‌کشتند، حالا که کشتند باید پای آن بایستند.

بهترین خاطره سال‌های معلمی‌تان؟ ثریا: همه آن شیرین است. نمی‌توان گفت کدام بهتر است. بهترین خاطره خدمت من این است که در امور تربیتی خدمت می‌کردم. پشت جبهه هم فعالیت داشتم و اصلا نمی‌فهمیدم ساعات زندگی‌ام چگونه می‌گذرد. اکنون که یاد آن روزها در خاطرم می‌آید با خود می‌گویم خدا این جان را از کجا برایم ‌فرستادی؟ که این همه قدرت داشتم. آن وقت همکارانم همه مرد بودند. مردها احترام خانم‌ها را دارند؛ من با آقایان خیلی راحت‌تر کار کردم، خیلی مومن بودند و خیلی احترامم را داشتند. خاطرات زیادی دارم یک ساعت نه، یک روز نه، یک هفته نه، یک ماه نه، یک سال نه. سال‌ها اگر برای شما تعریف کنم باز پایانی ندارد. تمام کتاب‌هایم، دفاترم، کاغذهایم، همه دسته دسته تا الان هستند، اتاق پر است. عذرا: دانش‌آموزان هنوز او را فراموشش نکرده‌اند؛ در مدرسه برخی از همکارانم به من می‌گفتند ثریا مفاخر چه نسبتی با تو دارد؟ وقتی می‌گفتم خواهرم است، با ذوق می‌گفتند وای عزیزم! معلم ما هم بود، چقدر خوب بود و زبان را با آهنگ یادمان می‌داد. ثریا: در دوره راهنمایی درسی به نام نامه‌نگاری بود. من به دانش‌آموزان گفتم که زمانی نمره نامه‌نگاری را می‌دهم که نامه از پست برای من بیاید. آدرس مدرسه را هم به بچه‌ها داده بودم؛ دانش‌آموزان هم نامه را به انگلیسی می‌نوشتند و در صندوق پست می‌انداختند. پستچی هم روی پاکت‌نامه را ترجمه می‌کرد و با خط فارسی نامه را می‌داد دست من؛ بعد می‌رفتم سر کلاس اسم دانش‌آموزی که نامه‌اش را ارسال کرده را می‌خواندم و وقتی می‌گفتم نامه‌ات رسیده ذوق می‌کرد. حالا نامه‌ها را هنوز دارم. اقدس: ثریا شعر هم می‌نویسد و تابلو ‌می‌کشد. خط خیلی خوبی دارد و در مجالس هم مداحی می‌کند. مدرک روکم‌کنی گرفتم! اگر وزیر آموزش و پرورش بودید؟ ثریا: حضرت علی(ع) بچه‌ها را مطابق روز تربیت کنید. امروز، روز کامپیوتر و اینترنت است؛ ما نمی‌توانیم مثل سابق بچه‌ها را تربیت کنیم. معلم نباید در برابر دانش‌آمور خود کم بیاورد و باید همیشه چند قدم جلوتر از شاگرد خود باشد تا دانش‌آموز به معلم فخر نفروشد که شما دوره قدیمی هستید و بگویند ما واردیم، ما بلدیم و استعداد ما بیشتر است. نوه‌ام به من گفت شما چیزی سرتون نمی‌شه! گفتم راست میگی! از کامپیوتر سرم نمیشه؟ الان نشونت میدم. رفتم مدرک کامپیوتر گرفتم؛ وقتی خواستم مدرک را بگیرم گفتم روکم‌کنی منو بدید. گفتند مفاخر چرا میگی روکم‌کنی؟ گفتم این را می‌خواهم به دیوار بزنم که روشو کم کند و به من نگوید ما نسل جدید، سرمون می‌شود و ما جلوتریم! می‌خواهم به او بگویم نسل ما بوده که این کامپیوتر را درست کرده که شما الان استفاده می‌کنید. خدا را شکر که نامرد آفریده شدم! ثریا: معلمی عشق است. اگر کفش یا لباس معلمی پاره باشد، شاید من که زن هستم، این درد را حس نکنم اما مرد حس می‌کند. نباید مرد را خجالت‌زده خانواده‌اش کرد. باید مرفه‌ش کرد. تمام کشورهای دیگر حرمت معلم را حفظ کرده‌اند و نمی‌گذارند در تنگی باشد و خجالت بکشد. به‌خدا همین شلوار پاره معلم باعث خنده شاگرد می‌شود؛ شاگرد که عقلش نمی‌رسد که نباید بخندد و تمسخر کند. باید برای معلم احترام گذاشت. من الان حقوقم 600 تومان است؛ خنده‌دار نیست؟ خدا را شکر که من نامرد آفریده شدم. اگه من مرد بودم چه خاکی به سرم می‌ریختم! با این حقوق 600 تومان چه‌کار می‌کردم؟ عذرا: الان من 31 سال است که کار می‌کنم. دریافتی ماه اول کسی که تازه استخدام شده، از من بیشتر است. آن با بیش از یک میلیون استخدام شده و من با 900 تومان بازنشسته شده‌ام. ثریا: اگر وزیر آموزش و پرورش بودم تمام معلم‌ها را از اول می‌آوردم برای مصاحبه. باید معلم‌ها غربال شوند. دومین کار این‌که محیط آموزشی باید از حالت خشکی خارج شود. باید برنامه‌های هنری، تفریحی و گردشی گذاشت. بچه اگر خرابکاری نکند، یاد نمی‌گیرد انگشت‌ها باید کار کنند. این انگشت‌ها‌ با سلول‌های مغزی ارتباط دارد. اگر این انگشت کار نکند، اگر خرابکاری نکند و شکست نخورد، این بچه یاد نخواهد گرفت. تا شکست نخورد و سختی نکشد، خود را نخواهد ساخت. تا شادی در روح بچه نباشد، آدم نمی‌شود، درست نمی‌شود. نمی‌تواند خود را اداره کند و تشکیل زندگی دهد. اکنون آمار طلاق بالا است چون زندگی از بنیان خراب است، چون بچه‌ها هنری ندارند و سختی را نمی‌توانند تحمل کنند. ما زمان سابق روزهای پنجشنبه کلوپ خیاطی، گلدوزی، قلاب‌بافی، شمع‌سازی و نقاشی داشتیم و حتی بازار تشکیل می‌دادیم و هنرهای‌مان را می‌فروختیم؛ به دانش‌آموزانم کاسبی یاد می‌دادم. یاد دادیم که چگونه نان بخورند. می‌گفتم بچه‌ها فکر کنید در بیابان گیر افتاده‌اید یا جنگ شده و زلزله شده؛ چطور می‌خواهید زندگی کنید؟ من در شیر و خورشید که هلال احمر امروز است هم فعالیت می‌کردم و از طریق آن به افراد بی‌بضاعت کمک می‌کردم. بچه‌ها را اردو می‌بردیم و شاد می‌کردیم. کارهایی می‌کردم که الان وقتی یادم می‌آید به خودم میگم من چطور این کارها را انجام داده‌ام. چطوری همه شاگردها را می‌بردم در جزیره‌ها پیاده می‌کردم، بازی می‌کردند؛ حالا می‌گویم چه جرأتی داشتم. 40 تا 50 نفر می‌گذاشتم در قایق می‌بردم جزیره! عذرا: تیم‌هایی که با هم در جام جهانی بازی می‌کردند پرچم‌هاشون را می‌بافت؛ هیچ‌کسی این کار رو نکرده. موقعی که بازی‌های جام جهانی بود آبجی فوتبال نگاه می‌کرد - عاشق فوتباله-، هر کدوم برنده می‌شد سریع پرچم‌ها را می‌بافت. ثریا با اشاره به روتختی دستبافت خود: جام جهانی 2014، من ابتدای بازی برای بافتن اقدام نکردم اما وقتی رسیدند به یک هشتم بازی‌ها این کشورها انتخاب شدند: آلمان، الجزایر، نیجریه، فرانسه، سوئیس، بلژیک و آمریکا. هر کدام برنده می‌شد پرچمش را می‌بافتم و به ردیف بعدی می‌رفتم. خلاصه همین‌طور وقتی بازی‌ها پیش می‌رفت، پرچم برنده را می‌بافتم. در آخر آلمان اول شد، آرژانتین دوم و هلند سوم و به ترتیب من پرچم‌ها را بافتم. هدفم این یادگاری بود وگرنه اصلاً طرفدار هیچ تیمی نبودم. این یکی هم مربوط به جام جهانی 2010 است؛ این لباس آلمانه، این هم لباس اسپانیا، این هم تور دروازه و این هم ردّ توپی که گل می‌شود و این‌ بازیکن آلمان که زد توی سرش، این هم بازیکن اسپانیا که دستش رو بالا آورده، یعنی برنده شدم؛ این هم پرچم‌هاشون. به‌عنوان هدیه به ‌زن‌ آمریکایی یکی از فامیل‌ رومیزی بافتنی دادم. آن‌قدر خوشحال شد که گفت هر کسی به من کادو داده، می‌تونم از بازار بخرم اما این را نمی‌توانم از بازار بخرم. عذرا، تصویر یکی از شاگردهای خود را از روی گوشی نشان می‌دهد: شاگردام هنوز تماس می‌گیرند؛ این شاگردمه و این هم بچه‌ش. مدتی در روستای ترکالکی شوشتر مربی ورزش بودم. چون فامیلم برای بچه‌ها سخت بود خودم را عذرا خانم معرفی کردم و همه من را به این اسم می‌شناختند. آن زمان اتفاقی برای این شاگردم می‌افتد که نمی‌تواند مدتی به مدرسه بیاید؛ برای همین همراه همه شاگردانم به خانه‌اش رفتیم و احوالش را پرسیدیم. مدتی پیش اتفاقی او را دیدم. به سمتم آمد و گفت شما عذرا خانم هستید؟ از صبح که می‌رفتم مدرسه، کار پرورشی هم می‌کردم؛ مسئول تربیت بدنی ناحیه سه اسمم را گذاشته بود آچار فرانسه. مامان مفاخر# ثریا مفاخر اینستاگرام هم دارد، بازش می‌کند و نشان ما می‌دهد: با دنیا تماس دارم. عکس تمام کارای خودم را در صفحه اینستاگرامم گذاشته‌ام. خوشم میاد بتونم کمکی کرده باشم. ساقه ‌نعناع و خرفه را در خاک می‌زدم و می‌گذارم پشت پنجره. گلدان‌های زیادی از انواع گیاهان دارم. وقتی می‌روم مهمانی دست خالی نمی‌روم؛ گلدان یا مثلا یکی از بافت‌ها را می‌برم. این نخل خرما رو خودم کاشتم. عادت دارم هسته خرمای خوب را بکارم تا دربیاید. دوست داشتم زمینی داشتم و به جای همه این‌کارها، در آن کشت می‌کردم چون این کار تنها کاری است که قدرت خدا را به انسان نشان می‌دهد. رشد گیاه کار خدا است. ببینید وقت می‌گذرد؛ یا آدم باید مطالعه کند یا هنری داشته باشد. به بچه‌هام گفتم اگه هنری داشتید در آینده خیالم راحته ولی اگه هنری نداشتید چطوری می‌خوایید نون بخورید. وقتی جنگ شد حقوق نداشتم، مرخصی بدون حقوق گرفتم و خیاطی می‌کردم که با پولش بتونم چیزی بخرم. از طریق هنر درآمد کسب می‌کردم. ما سه زندگی داریم؛ یکی در بطن مادر، یکی همین زندگی و دیگری در آخرت؛ کسی که در شکم مادر است اطلاعی از مسایل و مشکلات این دنیا ندارد؛ ما هم که از این دنیا می‌رویم روحمان پرواز می‌کند و الان از دنیای بعد خبر نداریم. ثریا وقت خداحافظی در همان حیاط با صفای پر از گلدان به ما گفت که ما سرمایه‌های بسیار، ذخایر و نفت داریم که بخشی از آن را باید به دو قشر معلم و ارتش بدهیم و دوباره گفت که امیدوارم این گفت‌وگو فایده‌ای برای کسی داشته باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد