سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

یک خبر از اندیمشک



فرماندار اندیمشک با اشاره به مقاومت و وقایعی که در دفاع مقدس در این شهرستان اتفاق افتاد، گفت: اندیمشک در دفاع مقدس به نوعی هم جنگ را پشتیبانی می‌کرد و هم تا حدود زیادی خط مقدم جبهه بود.

حمیدرضا گودرزی ادامه داد: اظهار کرد: مکان مقدسی در اندیمشک به نام معراج شهدا وجود دارد که این مکان، جایی بود که در زمان جنگ تمام پیکر شهدای جبهه جنوب غرب و خوزستان به اینجا آورده می‌شدند و اقدامات لازم مانند غسل و کفن برای شهدا در این مکان انجام می‌شد. سپس پیکرهای شهدا از این مکان به دست خانواده‌ها رسانده می‌شد. ما به دنبال این هستیم که این مکان را احیا و معرفی کنیم. دو کوهه نیز منطقه‌ای است در اندیمشک، که شناسنامه جنگ است. دوکوهه معراج شهدا و محل ورود و خروج رزمندگان از سراسر کشور به جبهه خوزستان بود.

اندیمشک در زمان جنگ آماج موشک‌ها بود. عراق این شهر را با توپخانه خود مورد هدف قرار می‌داد. 6 مهر در اندیمشک همچون روز شکست حصر آبادان برای ما اهمیت دارد ولی هیچ وقت از آن نامی برده نشده است.

ششم مهر ماه سال 59 لشکر عراق خود را به پشت ضلع غربی کرخه رساندند؛ در این شرایط مردم اندیمشک چند روز در این منطقه مقاومت کردند و در برابر این مقاومت سرسخت و جانانه، لشکر عراق بالاخره متوقف شد.اگر این مقاومت صورت نمی‌گرفت، اندیمشک به دست عراقی‌ها می‌افتاد و راه برای تصرف خوزستان آسان‌تر می‌شد.

واقعه 4 آذرماه 65

در مدت زمان یک ساعت و 45 دقیقه، حدود 54 فروند هواپیما عراقی اندیمشک را مورد حمله هوایی قرار دادند. در کل جنگ‌های دنیا چنین اتفاقی نیفتاده است که این تعداد هواپیما در مدت یک ساعت و 45 دقیقه، یک شهر را مورد هدف قرار دهند.

متاسفانه وقایعی که در زمان جنگ تحمیلی در اندیمشک رخ داده، ثبت کشوری نشده است و در زمینه معرفی این وقایع، کوتاهی شده است که جای گلایه از بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس باقی است.

هرچند اقدامات بازسازی پس از جنگ در اندیمشک صورت گرفته و در حال حاضر جایی نیست که بازسازی قرار نشده باشد ولی این بدین معنا نیست که مشکلی نداریم.

شهلا شفیعی،از شاهدان عینی حادثه بمباران چهارم آذرماه سال 1365 اندیمشک، می‌گوید: "عصر تاسوعاست و بچه‌ها در تکاپو و رفت و آمدند؛می‌روند به دنبال هیأت و صدای عزاداری‌ها آدم را می­‌کشاند سمت خیابان.

آماده می شوم... آرام بیرون می‌آیم. دور میدان وسط شهر شلوغ است. جایگاه درست کرده‌اند و هیأتها می‌آیند و عزاداری می­‌کنند. می­‌ایستم و نگاه می­‌کنم و آرام به سمت میدان راه­‌آهن حرکت می­‌کنم. غروبی دلگیر است و صدای کسی می‌آید که برای حسین (ع) می­‌خواند.

تصاویری را دور میدان نصب کرده‌اند. به سمت آنها می روم؛"جهانگیر ساکی"، "جهانگیر قلاوند"، "رضا جبرئیلی"، "جمشیدی"، "خانواده صرفه­جو"، "یادگار رضاپور" وخیلی های دیگر... قدیمی­‌های راه­‌آهن که از کودکی آنها را می­شناختم و حالا فقط عکس­های قدیمی آنها بر در و دیوار است. بغض و خاطره با حال و هوای عصر تاسوعا در هم می‌آمیزد.

صبح چهارم آذربود؛پیش از رفتن به مدرسه اخبار را گوش می­‌دادم. کردستان یک ربع زیر بمباران هوایی عراق بوده و کشته داده. توی مسیر راه­‌آهن (باغ ملی) قطار ارتش تازه از راه رسیده و سربازها در مسیر با کوله­ پشتی­های‌شان کنار خیابان پیاده شده‌اند. "ناحیه" باز شده و کارکنان راه­‌آهن به سمت محل کارشان می­­‌روند؛ من و دو خواهرم هم به مدرسه می‌رویم.

نزدیک ظهر است که صدای اذان ناگهان با صدای مهیب انفجار مخلوط می‌شود. فریاد بچه­‌های مدرسه بلند می‌شود و معلم­ها هر کدام به طرفی دوان هستند.از هر سو دود و آتش به هوا می‌رود و همه شهر درگیر شده و انگار دیگر هیچ منطقه‌ای در امان نیست. آقای حاجی­‌زاده،معلم ریاضی که بیماری قلبی هم دارد، دستی روی سینه‌اش گذاشته و به دیوار تکیه داده؛ آرام می‌گوید: "بابام نترسید! خدا بزرگه."

می‌گویند "کنترل"را زده‌اند؛"ای وای! بابا توی کنترل است؛ ندا و شهرزاد کجا هستند؟!"دلم می‌ریزد. دود و آتش از"دپو" بلند می‌شود؛ عمو آنجاست...

یکی داد می­‌زند"ایستگاه راه­‌آهن..."خانواده! دوستان! خدای من...

به سمت راه­‌آهن می‌دویم؛"اکرم غفاری"پا به پایم می‌دود؛ "شهلا" نگران نباش؛ همه با همیم...

نزدیک بازار روز که می‌رسیم، جلویمان را می‌گیرند که "بازار خراب شده"؛به سمت "ناحیه"می‌دویم؛نگاهی به پشت سرم می‌اندازم؛ "اکرم" نیست...

پسر جوانی از درون جوی آب کنار خیابان بیرون می‌آید؛ بر سرش می‌زند و می­‌خندد. می‌گویند موجی شده!صدایی می‌آید: "بخوابید رو زمین...بخوابید."صدای سوتکش داری می­‌آید؛صدای راکت. سربازی از سمت بلیت فروشی می­‌دودو ما را هل می­‌دهد روی زمین. انفجار...دود...جیغ و آتش.صدای آمبولانس قطع می شود. شیشه­‌های "ناحیه"روی زمین می‌ریزند.

بلند می­‌شویم که دوباره به سمت "بازار"برویم؛ "ندا"، خواهرم،می‌پرسد: "دفتر نقاشی و کیفم چه می‌شود؟ زنده می‌مانیم؟" نگاهش می­‌کنم؛ شاید...

نگاهی به دور و بر می‌اندازم؛ همه سربازها روی پله­‌های راه­‌آهن افتاده‌اند.سر یکی از سربازها که ریش حنایی رنگی هم دارد، وسط خیابان رها شده و با چشمانی باز،خیره به ما مانده. دور میدان نزدیک بلیت­ فروشی،بوی دود و بدن‌های سوخته و پاره پاره در هم آمیخته؛ یکی نجوا می‌کند "یا حسین..."

خواهرم سر رها شده در خیابان را که می‌بیند، جیغ می­‌کشد! سر او را در آغوش می‌گیرم و دست‌هایم را روی چشمانش می‌گذارم."ندا"با نگاهش از من می‌پرسد:"بابا و مامان زنده‌اند؟" بمباران همچنان ادامه دارد...

سربازی همراه ما می‌آید تا ما را به خانه برساند. در مسیر خانه، به سرباز می‌گویم که "مراقب خواهرم باش؛ توی بمباران قبلی سرش آسیب دیده"؛ به سرباز غُرمیزنم که آخر این جنگ کی تمام می‌شود؟ همه کشته شدند! که سرباز یاد دوستانش در جبهه می‌افتد.

نزدیک خانه دوستم را می‌بینم؛ سراغ "اکرم"را از او می‌گیرم که می‌گوید "ترکش خورد". می‌رسیم جلوی خانه. همسایه‌ها توی حیات خانه‌مان جمع شده‌اند. پدر و مادرم را که می بینم، دیگر نمی‌توانم جلوی سرازیر شدن اشک را بگیرم. در آغوش می‌کشیم همدیگر را. سراغ برادرم را می‌گیرم که می‌گویند مجروح شده.نگاهی به پدرم می‌اندازم. کارمند راه‌آهن است و حالا حتما خیلی از همکارانش شهید شده‌اند. پدر می­‌پرسد:چطور آمدید"؟

چشمانم دنبال سرباز می‌رود، او رفته...

غروب است و هوا مه گرفته و میدان راه­‌آهن اندیمشک با مجسمه سوزن­بان، استوار و فانوس به دست به دوردست­ها می­‌نگرد؛ سوت قطار مرا از خاطره‌ها جدا می‌کند و دوباره چشمم به عکس شهدای راه‌آهن می‌افتد."

مرجع / ایسنا
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد