سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

سلام خوزستان

انتشار اخبار سیاسی- اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خوزستان

یک گزارش ورزشی



آرش پا به پای زندگی رکاب می‌زند
ورزشی  8:35:1 1393/06/11
936-10881-5 کد خبر
    

همراه با تیم زده بود به جاده تا خودش را برای مسابقات کشوری آماده کند. سرعتش را زیاد می کند و از هم تیمی هایش جلو می زند. سر به زیر، سرعتش را بالا و بالاتر می برد، تریلی پارک شده رو به رویش را نمی بیند، هم‌تیمی‌هایش فریاد می زنند: آرش، آرش... توجه نمی کند. هم چنان سر به زیر سرعتش را زیادتر می کند، به تریلی نزدیک و نزدیک و نزدیک تر می شود .... و ناگهان ... همه چیز می ایستد!

 

به گزارش خبرنگار ورزشی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) منطقه خوزستان، 14 دی ماه 88 بود که آرش سلطانی، دوچرخه سوار تیم خوزستان همراه با تیم استان برای شرکت در مسابقات المپیاد ایرانیان جهت تمرین، به جاده اهواز - اندیمشک می رود. باوجود این که تمرین در جاده نیاز به اسکورت دارد اما از این تیم هیچ اسکورتی نشد. آرش در حین تمرین یک فرار می زند و از دسته جدا می شود. رو به رویش یک تریلی پارک شده، اما آن را نمی بیند و به هم‌تیمی‌هایش هم که او را صدا می زنند توجهی نمی کند و با تریلی برخورد می کند تا این آخرین باری باشد که پاهای آرش رکاب دوچرخه را لمس می کند.

 

اکنون نزدیک به پنج سال از آن اتفاق تلخ می گذرد. برای آرش و خانواده اش که 19 سال او را ایستاده روی پاهایش دیده اند، شاید این پنج سال 50 سال گذشته باشد. بالاخره سخت است فرزند بزرگ خانه، امید پدر و مادر، عزیز خواهر و برادر، در اوج جوانی سلامتی اش را از دست بدهد. این را مادر آرش می فهمد که هر روز دور و بر فرزندش می گردد، این را پدر ناشنوای آرش می فهمد که هر روز پسرش، عصای پیرش را جلوی چشمانش می بیند، این را آرش می فهمد که پنج سال است در حسرت قدم زدن در خانه، کوچه و بازار، با صندلی چرخ دار راه می رود. درک روزگار آرش و خانواده اش برای من و تویِ سالم سخت است.

 

از آرش اطلاعات جسته گریخته‌ای داشتم؛ پسر جوانِ باانگیزه و با اراده، که باوجود این که در جریان ورزش بخشی از سلامتی اش را از دست داده، اما بازهم به سراغ ورزش رفته است. گفتیم برویم پیش او و از حال و روز زندگی اش بپرسیم.

 

خانه شان در انتهای یکی از کوچه های منطقه منبع آب اهواز است. با استقبال گرم پدر و مادر که این روزها عزادار از دست دادن دایی خانواده هستند، وارد خانه می شویم. آرش منتظر ما، روی تختش نشسته است.

 

پسری بشاش، شوخ طبع، زبر و زرنگ و البته آن طور که خودش می گوید کمی هم عصبی! حول و حوش سال  85، 86 بوده که وارد ورزش شده و رشته های مختلفی را هم امتحان کرده است.

 

می گوید: «سه چهار سالی کشتی می گرفتم. دو سه مسابقه استانی هم شرکت کردم و مدال به دست آوردم. بعد رفتم سراغ دوچرخه سواری و آن را ادامه دادم. در یک مغازه دوچرخه فروشی کار می کردم. دوچرخه سوارها آن جا می آمدند و با آن ها آشنا شدم و سمت این رشته رفتم. در لیگ دوچرخه سواری جوانان کشور هم یک مقام سومی دارم.»

 

یادآوری آن اتفاق تلخ و بازگو کردن برایش سخت است، از آن حادثه می گوید: «14 دی ماه 88 بود که برای تمرین جهت اعزام به مسابقات المپیاد ایرانیان به صورت تیمی برای تمرین به جاده اهواز - اندیمشک رفتیم. نه اسکورتی و نه مربی ای داشتیم که با موتور با ما باشد و هیچ امکاناتی نداشتیم و ما را همین طور به جاده فرستاده بودند در حالی که در تمرین و مسابقات دوچرخه سواری باید در ابتدا، وسط و انتهای دسته، با موتور و ماشین، دوچرخه سواران را اسکورت کنند اما متاسفانه هیچ کسی همراه ما نبود. در حین تمرین من یک فرار زدم و از دسته جدا شدم، سرم پایین بود و با سرعت به قسمت عقب یک تریلی که در جاده پارک شده بود، برخورد کردم. همه کارشناسان و مربیان دوچرخه سواری می گویند اگر یک موتورسوار همراه شما بود و اسکورت تان می کرد، این بلا سرت نمی آمد. مربی مان می گوید من هفت هشت بار صدایت کردم در حالی که در دوچرخه سواری این طور است که وقتی یک نفر فرار می زند و از دسته جدا می شود، همه صدایش می زنند که کمی آرام تر برو تا ما هم برسیم. در حالی که اگر یک موتورسوار همراه ما بود، پنج ثانیه دستش را روی بوق می گذاشت متوجه می شدم.»

 

بعد از حادثه، تا رسیدن اورژانس 45 تا 50 دقیقه روی زمین بوده است، می گوید: «پوست سرم کنده شده بود و جمجمه ام پیدا بوده و آثارش هنوز در سرم مشخص است. کلاه سرم بود، اگر نبود زنده نمی ماندم. نمی گویم خودم مقصر نیستم ولی مربی مان هم مقصر بود.»

 

آرش یکی دو هفته در بیمارستان بستری می شود، پزشکان می گویند دچار ضایعه نخاعی شده است و دیگر قدرت ایستادن روی پاهایش را ندارد. جوانی با هزار آرزوی کوچک و بزرگ، به یک باره همه زندگی اش را از دست رفته می بیند، او از لحظه سخت پذیرفتن این حقیقت تلخ می گوید: «پس از آن اتفاق خیلی ناراحت شدم و برایم قابل درک نبود که دیگر نمی توانم روی پاهای خودم بایستم و تا همین الان هم با آن کنار نیامده ام.» او همه عکس های قدیمی اش را از بین برده است، انگار که می خواهد همه آن 19 سال را از خاطرش پاک کند. خاطراتِ خوبِ زجرآور را!

 

از این که دیگر کسی از او یادی نمی کند دلخور است، گلایه دارد؛ می گوید: «اوایل که این اتفاق برای ام افتاد مسوولان می آمدند و می رفتند ولی بعد دیگر یادی از من نکردند. مثل اینکه مرده باشم. آن ها اصلا اهمیتی به من نمی دهند. نمی دانم! یعنی یک انسان این قدر ارزشش پایین است که نباید به آن بها دهند!؟ من که برای ورزش و استانم پاهایم را از دست دادم!»

 

آرش محکم تر از این حرف ها بود که از دست دادن بخشی از سلامتی و فراموش شدن، او را خانه نشین کند، می گوید: «یک سالی در خانه نشستم، دیدم هیچ کس سراغی از من نمی گیرد، انگار اصلا منی وجود ندارم. گفتم بهتر است برگردم به ورزش. اول رفتم سراغ تیراندازی با تپانچه بعد دیدم این رشته به درد من نمی خورد؛ چون این رشته تمرکز بالایی می خواهد و من هم در این زمینه خیلی قوی نیستم. بعد رفتم رشته وزنه برداری و در این رشته حکم استانی هم گرفتم اما دیدم این رشته هم آسیب دیدگی اش زیاد است. مربی آن جا آقای سیدعلی، مربی دو و میدانی هم هست و رفتم زیر نظر او پرتاب وزنه کار کردم و اکنون هم شش هفت ماهی است که در این رشته فعالیت دارم و در این مدت دو مدال کشوری هم به دست آوردم. این دو مسابقه انتخابی رقابت های آسیایی اینچوئن بود و با توجه به این که من مسابقات قبلی را شرکت نکرده بودم و رنکینگم نیز پایین بود و یک ماهی بیمار بودم، نتوانستم مجوز حضور در این رقابت ها را به دست آورم. با این حال رکوردم با رکورد نفر اول آسیا، 10 تا 12 سانتی متر اختلاف داشت.»

 

برای هزینه های درمانش و استخدام شدن در دستگاهی، به مسوولان استانی و کشوری رو انداخته است ولی کار آن چنانی برایش انجام نداده اند. می گوید: «حادثه ای که برای من اتفاق افتاد در زمان مدیرکلی آقای صخراوی بود که من اصلا او را ندیدم. او تغییر کرد و به جایش آقای گرشاسبی، مدیرکل ورزش استان شد که آن هم کار آن چنانی برایم نکرد. برای هزینه درمانم پیش او رفتم، گفت بودجه نداریم. روز تربیت بدنی بود و در جاده ساحلی کیانپارس جشنواره ای گذاشته بودند. آقای گرشاسبی من را دید و گفت بیا تو را بگذارم سر کار و من را به هیات دوچرخه سواری فرستاد که هیات هم حقوق آن چنانی نمی داد و پول کرایه ام هم به زور در می آمد. رییس هیات ها نیز یکی یکی تغییر کردند و اصلا بودجه ای نداشتند که حقوق بدهند. من هم پس از یکی دو سال کار در آن جا، دیگر نرفتم.»

 

برای درمان به شیراز، اصفهان، زنجان و تهران رفته است ولی چون از پس خرج درمانش بر نمی آمده، دیگر ادامه نداده است. می گوید: «پیش یک دکتر در زنجان رفتم و گفت شش ماه این جا بمان تا طب سوزنی روی تو انجام دهم، گفت نمی گویم کاملا خوب می شوی ولی بهتر از وضعیت فعلی ات می شوی. حساب کردم دیدم خرجم می شود حدود 30 میلیون تومان. پیش مدیرکل و استاندار وقت (حجازی) رفتم گفتند پول نداریم، من هم دیگر نرفتم. حتی برای افتتاح پیست دوچرخه سواری به آقای عباسی، وزیر وقت که به اهواز آمده بود، نامه ای دادم، گفت پیگیری می کنم ولی پیگیری نکرد.»

 

پاهایش را نشان می دهد می گوید «ببین! از نشستن زیاد تمام بدنم زخم شده است.» زخم بستر گرفته است.

 

از سرپرست هیات دوچرخه سواری حکم مربیگری گرفته است ولی وقتی به هیات می رود بعضی ها تحویلش نمی گیرند. می گوید: «بعضی اوقات که به هیات می روم و کاری انجام می دهم بعضی ها ناراحت می شوند. من حکم مربیگری از سرپرست هیات گرفته ام اما وقتی می رفتم آن جا بعضی از مربیان طوری نگاه می کردند که انگار می خواهم جای شان را بگیرم، من هم دیگر آن جا نرفتم.»

 

شنیده بودم آرش با ماشین مسافرکشی هم می کند، با یک پراید که آن هم چندان حال و روز خوشی ندارد، مادر می گوید پنج میلیون وام گرفت و این ماشین را خرید اما بیشتر از پنج میلیون خرجش کرده است. هر روز خراب است. آرش می گوید: «بعضی وقت ها با ماشین مسافرکشی می کنم، سختم است و اگر کمرم درد نگیرد که بیشتر اوقات درد می گیرد، ته ته اش سه ساعت کار می کنم. البته یک روز که بنشینم خانه اوضاعم دو برابر بدتر می شود و همین طور که دراز کشیده ام یک طرف بدنم بی حس می شود.»

 

پدر، آرام نشسته و ما را نگاه می کند، مادر هم در آشپزخانه رشته های ماکارونی را گرفته دستش و دارد غذای ظهر را آماده می کند.

 

آرش می گوید: «پدرم گاهی اوقات برقکاری ساختمان انجام می دهد و درآمد آن هم در حدی است که خرج خانواده را دربیاورد. من خودم روزی بالای 40 – 50 هزار تومان خرج دارم. یک آب درمانی یا فیزیوتراپی که می روم کلی خرجم می شود و اگر هم نداشته باشم نمی روم.» ویلچرش را نشان می دهد و می گوید: «این ویلچر را دو میلیون تومان خریدم و الان هم خراب شده و پول ندارم درستش کنم و نوی آن هم شده چهار میلیون.»

 

مادر آرش خوش برخورد و دوست داشتنی است، مثل آرش و همچنین پدر. از او می خواهم در مورد اوضاع شان پس از آن اتفاق بگوید، شاکی است، می گوید: «کسی از مسوولان سراغ آرش را نمی گیرد. فقط اوایل آمدند و سر زدند ولی بعد دیگر نه، البته دوستانش سراغش می آیند و کمکش می کنند. همه‌ی دوا و درمانش با خودمان است.»

 

مادرها همیشه دلسوزاند و تاب دیدن دردهای فرزند را ندارند. خانم سلطانی هم یک مادر است و دردهای فرزند را به جان می خرد. می گوید: «وقتی آرش مریض می شود آنقدری که به او می رسم به دیگر بچه هایم نمی رسم. آرش وقتی مریض می شود خیلی آه و ناله می کند. تا سه ماه اول بعد از آن اتفاق هم خودم غذا را دهانش می گذاشتم. بعد دوست هایش گفتند لوسش نکنید و قاشق را بدهید دست خودش. ولی بعد از سه ماه بلد نبود قاشق را دستش بگیرد و غذا از قاشق می ریخت و نمی آمد تا بالا اما حالا خودش غذا می خورد. می فرستمش حمام، همه وسایل را برایش می گذارم و دیگر خودش حمام می کند. خدا را شکر دست هایش مشکلی ندارند. سوار ماشین هم که می خواهد بشود، همین طور؛ می برم سوارش می کنم، ویلچرش را در ماشین می گذارم و در را برایش باز می کنم. به هر حال او مشکلات خاص خودش را دارد.» می خندد و ادامه می دهد: «بهشت زیر پای مادران است، البته اگر خدا قبول کند که آن جا ببرتمان.»

 

عمه و عموی آرش خیلی هوای او را دارند، ماهانه برایش پول می فرستند تا آن را بزند به زخمی از زندگی اش. مادر می گوید: «بیشتر، خانواده شوهرم کمک مان می کنند. خواهر و برادر شوهرم ماهانه کمک می کنند. خواهر شوهرم هزینه خودم را جدا و هزینه پسرم را جدا می دهد. ماه به ماه که حقوق می گیرد اول برای ما می فرستد بعد خودش برداشت می کند. من خودم شرمنده برادر و خواهر شوهرم هستم. آن ها هم بالاخره در گرما و سرما زحمت می کشند و زندگی شان خرج دارد. نمی دانم با چه زبانی از آن ها تشکر کنم.»

 

هم پدر و هم آرش زیر نظر بهزیستی هستند اما رسیدگی آن ها نسبت به قبل کمتر شده است، مادر می گوید: «شوهرم تحت پوشش بهزیستی هست ولی به خانواده ما که شش نفره است فقط ماهانه 80 هزار تومان می دهند. قبلا خیلی رسیدگی می کردند اما الان نه. قبلا یک کارتن بتادین با قوطی های بزرگ می دادند اما الان فقط یک قوطی کوچک می دهند! قبلا گاز، الکل و ... می دادند اما الان نمی دهند. حق پرستاری می دادند اما چند ماهی است که نمی دهند و مثل قبل رسیدگی نمی کنند. می گویند بودجه کم شده است.»

 

از مسوولان انتظار دارد پسرش را در جایی مشغول به کار کنند تا حداقل خرج خودش را در بیاورد. می گوید: «این که یک جوان خودش را اینطور به خاطر شهر و کشورش ناقص کند بعد به آن رسیدگی نکنند، ظلم نیست؟! این که وقتی ناقص شد دیگر محلش نگذارند و بگویند این دیگر به درد نمی خورد نمی شود که! حداقل باید همکاری کنند و تا جایی که امکان دارد آن را درمان کنند، شاید پس از درمان بتواند ورزش را بهتر ادامه دهد. ما خودمان توانایی پرداخت هزینه های درمان آرش را نداریم.»

 

مادر از سه فرزند دیگرش هم می گوید: «پسر کوچکم به فوتبال علاقه دارد ولی هزینه آن را ندارم اما فرستادمش کلاس کاراته.» می خندد و ادامه می دهد: «البته ما شانس هم به ورزش نیاورده ایم! پسر دومم هم یک سالی رفت کاراته ولی آن را رها کرد. دخترم هم کل قرآن را می تواند بخواند.»

 

مادر با لبخندی که نتوانسته چهره غم زده اش را بپوشاند از پرخوری های آرش می گوید: «ساعت یک نصف شب بلند می شود غذا درست می کند. من اگر از شب تا صبح گرسنگی بکشم بلند نمی شوم ولی او با همین ویلچر می آید آشپزخانه و از خودش پذیرایی می کند. از خوابش می زند تا به شکمش برسد! اگر هم به او بگویم غذا نخور ناراحت می شود. آرش از موقعی که تصادف کرده این قدر چاق شده، قبلا این طور نبود.»

 

آرش به رشته پرتاب وزنه علاقه دارد اما باتوجه به کلاس بندی جدید، از این به بعد باید در رشته پرتاب نیزه کار کند، مصمم و امیدوار است و می خواهد در این رشته هم موفق شود. می گوید: «دارم تلاش می کنم تا در این رشته هم موفق باشم. باید برای موفقیت در این رشته یک برنامه ریزی خوب انجام دهم.»

 

کِش پهن مشکی رنگی را که به تختش بسته، می کشد و می گوید: «این کِش را به تختم بسته ام و با آن تمرین می کنم تا برای رشته پرتاب نیزه آماده شوم.» پاهایش قدرت ندارد ولی توان دست هایش وزنه و نیزه چند کیلویی را آن چنان پرتاب می کند که او را از یک انسان بی نقص، قدرتمندتر نشان می دهد.

 

قدردان زحمات پدر و مادر است، می گوید: «دست شان درد نکند. خیلی اذیت شان می کنم. آن ها تحملم می کنند.»

 

از مسوولان انتظار حمایت دارد، می گوید: «برای درمان و اشتغالم حمایتم کنند تا لااقل درست زندگی کنم و حداقل بیشتر از این اذیت نشوم. من هر سه ماه یک بار باید بروم تهران چکاپ شوم ولی از برج هفت پارسال به خاطر این که پولش را نداشتم، نرفته ام. ما ضایعه نخاعی ها آسیب دیدگی مان بالا است و امکان دارد به مرور، کلیههایمان از بین برود به خاطر همین باید زیر نظر پزشک باشیم.»

 

19 سال با پاهای خداییش راه رفت، دوید، پرید ... حالا پنج سال است که پاهای آرش، شده چرخ های ویلچرش! شاید غمگین و شاکی باشد اما زندگی را تمام شده نمی داند. می‌خواهد در جاده پر پیچ و خم زندگی هم چنان براند و از مشکلات سبقت بگیرد، چون ایمان دارد این بار رو به رویش آینده روشن است نه یک تریلی!

گزارش: زهرا ایزدخواستی، خبرنگار ورزشی ایسنا منطقه خوزستان

خبرنگار: 17008
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد